- به "یک روز" بعد از مردنم فکر می کنم ؛
- به "یک روز" بعد از مردنم فکر می کنم ؛
به آدم هایی که بیتابِ جایِ خالیِ من ، گریه می کنند ،
به خاطراتم که ناباورانه در ذهنِ عزیزانم ، مرور خواهد شد .
- به "یک سال" بعد از مردنم فکر می کنم ؛
به آدم هایی که آخرین اشک هایشان را برایِ نبودنم می ریزند ،
و آماده می شوند برایِ فراموش کردنم ، برایِ دلبستگی و دلخوشی هایِ تازه !
- به "پنج سال" بعد از مردنم فکر می کنم ؛
به آدم هایی که دیگر مرا یادشان رفته ،
و به دنیایی که بدونِ وجود من هم پا برجاست !
چه بیهوده زمانم برایِ دردهایی سپری شد که از من نبود ،
برایِ دغدغه هایی که هیچ فایده ای برایم نداشت ،
و افکارِ آزار دهنده ای ، که فقط حواسِ مرا از زندگی ام پرت می کرد !
چه رویاهایی که تا این لحظه در پستویِ باورم سرکوب شد ،
و چه کارهایی که باید می کردم اما نکردم !
از همین ثانیه با خودم عهد می کنم برایِ هیچ چیز بیخودی نمیجنگم .
برایِ جلوی مردم،، بهتر شدن ،
برایِ راضی کردن بقیه،
برای همه ی ترسها..
برای همه نگرانیها...
چقد حرص خوردم
چقدر غصه خوردم
چقدر ترسیدم...
چقدر جنگیدم
الان دیگه،، تو این سن
تو این مقطع از زندگیم
نه احساس رضایت دارم
نه حس خوشبختی
نه قدرت جبران
نه حوصله ی نصیحت
نه حال تجربه
فقط یه کم ارامش
شاید عشق
شاید هم جوان بودن
حیف که هنوز هم میترسم...
اما
برایِ تمامِ اتفاقاتی که حالِ خودم و حالِ جهان را خوب می کند .
دیگر ثانیه ای را هدر نخواهم داد !
وقتی می دانم که قرار است یکی از همین روزها ؛
بی صدا بمیرم و بی رحمانه ، لابلایِ چرخ دنده هایِ زمان ، فراموش شوم !
پس حداقل این روزا رو زندگی میکنم
اونم جوری که دلم میخاد...
darya
به آدم هایی که بیتابِ جایِ خالیِ من ، گریه می کنند ،
به خاطراتم که ناباورانه در ذهنِ عزیزانم ، مرور خواهد شد .
- به "یک سال" بعد از مردنم فکر می کنم ؛
به آدم هایی که آخرین اشک هایشان را برایِ نبودنم می ریزند ،
و آماده می شوند برایِ فراموش کردنم ، برایِ دلبستگی و دلخوشی هایِ تازه !
- به "پنج سال" بعد از مردنم فکر می کنم ؛
به آدم هایی که دیگر مرا یادشان رفته ،
و به دنیایی که بدونِ وجود من هم پا برجاست !
چه بیهوده زمانم برایِ دردهایی سپری شد که از من نبود ،
برایِ دغدغه هایی که هیچ فایده ای برایم نداشت ،
و افکارِ آزار دهنده ای ، که فقط حواسِ مرا از زندگی ام پرت می کرد !
چه رویاهایی که تا این لحظه در پستویِ باورم سرکوب شد ،
و چه کارهایی که باید می کردم اما نکردم !
از همین ثانیه با خودم عهد می کنم برایِ هیچ چیز بیخودی نمیجنگم .
برایِ جلوی مردم،، بهتر شدن ،
برایِ راضی کردن بقیه،
برای همه ی ترسها..
برای همه نگرانیها...
چقد حرص خوردم
چقدر غصه خوردم
چقدر ترسیدم...
چقدر جنگیدم
الان دیگه،، تو این سن
تو این مقطع از زندگیم
نه احساس رضایت دارم
نه حس خوشبختی
نه قدرت جبران
نه حوصله ی نصیحت
نه حال تجربه
فقط یه کم ارامش
شاید عشق
شاید هم جوان بودن
حیف که هنوز هم میترسم...
اما
برایِ تمامِ اتفاقاتی که حالِ خودم و حالِ جهان را خوب می کند .
دیگر ثانیه ای را هدر نخواهم داد !
وقتی می دانم که قرار است یکی از همین روزها ؛
بی صدا بمیرم و بی رحمانه ، لابلایِ چرخ دنده هایِ زمان ، فراموش شوم !
پس حداقل این روزا رو زندگی میکنم
اونم جوری که دلم میخاد...
darya
۵.۵k
۳۰ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.