🔅 پندانه
🔅 #پندانه
✍ برگ عیشی به گور خویش فرست
دگران نفرستند تو پیش بفرست
🔹مرد فقیری به شهری وارد شد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود.
🔸پشت در نشست و منتظر شد. ساعتی بعد در را باز کردند. تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دستبسته به کاخ پادشاهی بردند.
🔹هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم؟ جوابی نشنید.
🔸در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او برخاستند و پوزش طلبیدند.
🔹چون علت ماجرا را پرسید! گفتند:
هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را اینگونه انتخاب میکنیم.»
🔸پادشاه کنونی که مرد فقیر بود با خود اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟
🔹طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت:
در روزهای آخر سال، پادشاه را با کشتی به جزیرهای دوردست میبرند که آنجا نه آبادانیست و نه ساکنی دارد و آنجا رهایش میکنند. بعد همگی بر میگردند و شاهی دیگر را انتخاب میکنند.
🔸محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگیاش دگرگون شد.
🔹به کمک آن مرد، بهصورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آنجا را آباد کنند. کاخها و باغها ساخت.
🔸هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاجوتخت کاری نیست.
🔹چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند:
امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم.
🔸مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، او را به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند.
🔹غلامان در آن جزیره او را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند.
💢 امروز که فرصت ساختن دنیای دیگر و آخرتمان را داریم، تلاش کنیم و فردای زندگی خود را بهشتی بسازیم.
🆔 @Masaf
✍ برگ عیشی به گور خویش فرست
دگران نفرستند تو پیش بفرست
🔹مرد فقیری به شهری وارد شد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود.
🔸پشت در نشست و منتظر شد. ساعتی بعد در را باز کردند. تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دستبسته به کاخ پادشاهی بردند.
🔹هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم؟ جوابی نشنید.
🔸در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او برخاستند و پوزش طلبیدند.
🔹چون علت ماجرا را پرسید! گفتند:
هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را اینگونه انتخاب میکنیم.»
🔸پادشاه کنونی که مرد فقیر بود با خود اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟
🔹طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت:
در روزهای آخر سال، پادشاه را با کشتی به جزیرهای دوردست میبرند که آنجا نه آبادانیست و نه ساکنی دارد و آنجا رهایش میکنند. بعد همگی بر میگردند و شاهی دیگر را انتخاب میکنند.
🔸محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگیاش دگرگون شد.
🔹به کمک آن مرد، بهصورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آنجا را آباد کنند. کاخها و باغها ساخت.
🔸هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاجوتخت کاری نیست.
🔹چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند:
امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم.
🔸مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، او را به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند.
🔹غلامان در آن جزیره او را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند.
💢 امروز که فرصت ساختن دنیای دیگر و آخرتمان را داریم، تلاش کنیم و فردای زندگی خود را بهشتی بسازیم.
🆔 @Masaf
۸۸
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.