داستانک؛ ⚡️دخترم مواظب باش
با شنیدن صدای غل غل سماور، از جایش بلند شد تا دمنوش نعنا درست کند. برای از بین رفتن عفونت گلوی نرگس، چیز خوبی بود.
نرگس سرمای سختی خورده بود. سرفه امانش را بریده بود. هر چند دقیقه یک بار داد و فریاد گلو و شش هایش بلند می شد. صدای سرفه های نرگس، تمام وجودش را به درد می آورد. به خوبی درد و خشکی گلوی نرگس را حس می کرد.
☘️لحظه به لحظه حالش بدتر می شد. مادر با نگرانی به دخترش که کنار شومینه زیر پتو دراز کشیده بود، نگاه می کرد. با وجود اینکه تمام داروهایش را سر وقت داده بود؛ ولی تبش پایین نمی آمد. مدام زیر لب ذکر می گفت و دعا می کرد. همراه با تب نرگس، او نیز داغ و برافروخته شده بود. آرزو می کرد که ای کاش او به جای دخترش مریض شده بود. طاقت دیدن درد و رنج نرگس را نداشت.
پدر نرگس به مأموریت رفته بود. حالا او مانده بود دست تنها چه کند؟ یادش آمد دیروز هر چه به نرگس گفته بود: عزیزم برف آمده سوز سرما شدید است.
نرگس پایش را کرده بود در یک کفش که می خواهم آدم برفی درست کنم، برف بازی کنم.
🍃پالتو، کلاه و دستکش هایش را پوشاند و سفارش کرد: دخترم مواظب باش، هوا خیلی سرد است. لباس های گرمت را درنیاوری؟
یک ساعت بیشتر نگذشته بود که برای آوردن نرگس، به داخل حیاط رفت. با دیدن نرگس جا خورد، نه کلاهی بر سر و نه پالتوی برتن داشت. با عجله به طرفش رفت، کمی اخم چاشنی نگاهش کرد و کمی هم دعوایش کرد: چرا لباس هایت را درآوردی؟
🌺 نرگس که در نبود پدرش، زود رنج شده بود. بلافاصله صدای گریه اش بلند شد. خم شد دخترش را بغل کرد و بوسید: نرگس جان، نور دیده مادر، مگر نمی بینی هوا سرد است. ممکن است سرما بخوری نازنینم.
بلافاصله او را به اتاق آورد و گرمش کرد؛ ولی انگار فایده ای نداشت. بعد از ظهر تب و سرفه هایش شروع شد.
با اینکه او را به دکتر برده بود؛ ولی لحظه به لحظه حالش بدتر می شد. دل توی دلش نبود، بالای سر نرگس نشسته بود و نوازشش می کرد. مدام تبش را چک می کرد. پاشویه اش می داد. با خودش می گفت: این موقع شب چه کار کنم؟
☘️تا تمام شدن ماموریت همسرش، زمان زیادی باقی مانده بود. کاش در این لحظات سخت کنارش بود. در همین فکرها بود که صدای باز شدن در حیاط را شنید. با ترس و نگرانی خود را به کنار پنجره رساند. به آرامی پرده را بالا زد، با دیدن همسرش اشک شوق در چشمانش جمع شد، انگار کوله باری سنگین از دوشش برداشته باشند. با عجله خود را به حیاط رساند.
- سلام محمد جان. نرگس حالش خوب نیست. ماشین را داخل نیاور تا نرگس را به دکتر ببریم.
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#بهقلمافراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
نرگس سرمای سختی خورده بود. سرفه امانش را بریده بود. هر چند دقیقه یک بار داد و فریاد گلو و شش هایش بلند می شد. صدای سرفه های نرگس، تمام وجودش را به درد می آورد. به خوبی درد و خشکی گلوی نرگس را حس می کرد.
☘️لحظه به لحظه حالش بدتر می شد. مادر با نگرانی به دخترش که کنار شومینه زیر پتو دراز کشیده بود، نگاه می کرد. با وجود اینکه تمام داروهایش را سر وقت داده بود؛ ولی تبش پایین نمی آمد. مدام زیر لب ذکر می گفت و دعا می کرد. همراه با تب نرگس، او نیز داغ و برافروخته شده بود. آرزو می کرد که ای کاش او به جای دخترش مریض شده بود. طاقت دیدن درد و رنج نرگس را نداشت.
پدر نرگس به مأموریت رفته بود. حالا او مانده بود دست تنها چه کند؟ یادش آمد دیروز هر چه به نرگس گفته بود: عزیزم برف آمده سوز سرما شدید است.
نرگس پایش را کرده بود در یک کفش که می خواهم آدم برفی درست کنم، برف بازی کنم.
🍃پالتو، کلاه و دستکش هایش را پوشاند و سفارش کرد: دخترم مواظب باش، هوا خیلی سرد است. لباس های گرمت را درنیاوری؟
یک ساعت بیشتر نگذشته بود که برای آوردن نرگس، به داخل حیاط رفت. با دیدن نرگس جا خورد، نه کلاهی بر سر و نه پالتوی برتن داشت. با عجله به طرفش رفت، کمی اخم چاشنی نگاهش کرد و کمی هم دعوایش کرد: چرا لباس هایت را درآوردی؟
🌺 نرگس که در نبود پدرش، زود رنج شده بود. بلافاصله صدای گریه اش بلند شد. خم شد دخترش را بغل کرد و بوسید: نرگس جان، نور دیده مادر، مگر نمی بینی هوا سرد است. ممکن است سرما بخوری نازنینم.
بلافاصله او را به اتاق آورد و گرمش کرد؛ ولی انگار فایده ای نداشت. بعد از ظهر تب و سرفه هایش شروع شد.
با اینکه او را به دکتر برده بود؛ ولی لحظه به لحظه حالش بدتر می شد. دل توی دلش نبود، بالای سر نرگس نشسته بود و نوازشش می کرد. مدام تبش را چک می کرد. پاشویه اش می داد. با خودش می گفت: این موقع شب چه کار کنم؟
☘️تا تمام شدن ماموریت همسرش، زمان زیادی باقی مانده بود. کاش در این لحظات سخت کنارش بود. در همین فکرها بود که صدای باز شدن در حیاط را شنید. با ترس و نگرانی خود را به کنار پنجره رساند. به آرامی پرده را بالا زد، با دیدن همسرش اشک شوق در چشمانش جمع شد، انگار کوله باری سنگین از دوشش برداشته باشند. با عجله خود را به حیاط رساند.
- سلام محمد جان. نرگس حالش خوب نیست. ماشین را داخل نیاور تا نرگس را به دکتر ببریم.
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#بهقلمافراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
۳.۰k
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.