◌⑅⃝●♡⋆♡ چندپارتی درخواستی♡⋆♡●⑅⃝◌
موضوعش اسلاید بعدیه...
من جئون یونا دختر جئون جونگکوک هستم و ۱۸ سالمه
مامانم به دلیل ناسازگاری زندگی با پدرم و دعوا هایی که هرروز داشتن حدود هفت سال پیش از هم جدا شدن و طلاق گرفتن. در طول این هفت سال به سختی میتونستم بابام رو ببینم چون مادرم با دیدن بابام شدیدا مخالف بود و منم بیشتر میخوام پیش بابام باشم تا مادرم. یه روز که از دبیرستان برمیگشتم میخواستم برم سمت ماشین مامانم که جلو در نگه داشته بود یهو چشمم خورد به بابام که اون ور خیابون وایستاده بود و من رو نگا میکرد، بیخیال شدم و رفتم سمتش و محکم بغلش کردم...
(کوک ویو)
دیدمش از دور فکر نمیکردم بیاد ولی اومد.
_سلامم بابایی
^سلام جیگر بابایی خوبی فداتشم
_خوبم تو خوبی
^خوبم گلم، دلم برات تنگ شده بود اومدم یه سر ببینمت
_کار خوبی کردی منم دلم برات تنگ شده بود
در حین همین مکالمه کوتاه، سر و کله مامانم پیدا شد
£هزار بار گفتم نیا اینجا بیا بریم (جدی)
دستمو محکم گرفت و کشید زیر لب و با حرکت انگشت خداحافظی از بابام کردم و باهاش رفتم...
کوتاه بود ولی همینقدر وقت داشتم تا اینجا بنویسم، حمایت کنید تا بقیشم بذارم
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.