مونا تا سالگی به عنوان یک بچه ی عادی در خانواده ی کیبو
مونا تا ۱۰ سالگی به عنوان یک بچه ی عادی در خانواده ی کیبوتسوجی زندگی میکرد، وقتی ۱۰ سالش بود موزان به دنیا و اومد و خب موزان بیمار بود. مونا با جون و دل مراقب موزان که برادر کوچکترش هست بود. زمانی که موزان شیطان شد فقط مونا بود که متوجه این موضوع شد که بعد از یک سری اتفاقات، موزان زد مونا رو به شیطان تبدیل کرد:/
اما مونا اصلا حاضر نبود کسی رو بخوره.. برای خوردن انسان ها بیش از حد دل نازک بود. برای همین خون حیوانات (گوشت حیواناتی مثل بز، بزغاله، گوزن، آهو و..) رو انتخاب میکنه و از خون آهو بیشتر از همه خوشش میاد:/
مونا که خیلی زود فهمید موزان به شدت شرور شده ازش جدا شد و خودش رو به عنوان یک انسان در جامعه مخفی کرد.
بعد از ۵۰۰ سال که فکر کنم حدودا زمانی بود که یوریچی یک شیطان کش بود، اون با یوریچی ملاقات کرد و یوریچی میخواست که مونا رو به کشتن بده.
مونا به یوریچی التماس میکنه که اون رو نکشه و بهش گفت اون شیطان بدی نیست و....
یوریچی هم اجازه میده مونا زنده بمونه.
مونا که دیده بود یوریچی چقدر قدرتمنده ازش خواست بهش شمشیرزنی یاد بده چونکه هنر خونی خودش در مبارزه به درد نمیخورد.
بعد از کلی اصرار کردن، یوریچی قبول کرد که به مونا شمشیرزنی یاد بده.
مونا نتونست به تنفس خورشید مسلط بشه پس تنفس خون رو برای خودش اختراع کرد.
روز ها همینجوری میگذشت که مونا با جد تانجیرو که اسمش رو یادم نمیاد ملاقات میکنه.
خلاصه که رفیق میشن، یه شب اونا بهش دمنوش میدن بعد یهویی صبح مونا میبینه میتونه زیر نور آفتاب راه بره و پشماش میریزه:/
میفهمه بخاطر اون دمنوشه بود... چونکه توش گل سوسن آبی عنکبوتی بود:]
اینجاس که مونا شیطان کامل میشه-
حالا آبجیمون میره تو آزمون نهایی شرکت میکنه بعد یه مدت هاشیرا میشه
ولی چونکه اصلا دردسر نمیخواسته، همون اول به شیطان بودنش اعتراف کرد...
میخواستن بکشنش که با کلی بدبختی راضیشون کرد که نکشنش....
اینم از زندگینامه ی آبجی موزان-
اما مونا اصلا حاضر نبود کسی رو بخوره.. برای خوردن انسان ها بیش از حد دل نازک بود. برای همین خون حیوانات (گوشت حیواناتی مثل بز، بزغاله، گوزن، آهو و..) رو انتخاب میکنه و از خون آهو بیشتر از همه خوشش میاد:/
مونا که خیلی زود فهمید موزان به شدت شرور شده ازش جدا شد و خودش رو به عنوان یک انسان در جامعه مخفی کرد.
بعد از ۵۰۰ سال که فکر کنم حدودا زمانی بود که یوریچی یک شیطان کش بود، اون با یوریچی ملاقات کرد و یوریچی میخواست که مونا رو به کشتن بده.
مونا به یوریچی التماس میکنه که اون رو نکشه و بهش گفت اون شیطان بدی نیست و....
یوریچی هم اجازه میده مونا زنده بمونه.
مونا که دیده بود یوریچی چقدر قدرتمنده ازش خواست بهش شمشیرزنی یاد بده چونکه هنر خونی خودش در مبارزه به درد نمیخورد.
بعد از کلی اصرار کردن، یوریچی قبول کرد که به مونا شمشیرزنی یاد بده.
مونا نتونست به تنفس خورشید مسلط بشه پس تنفس خون رو برای خودش اختراع کرد.
روز ها همینجوری میگذشت که مونا با جد تانجیرو که اسمش رو یادم نمیاد ملاقات میکنه.
خلاصه که رفیق میشن، یه شب اونا بهش دمنوش میدن بعد یهویی صبح مونا میبینه میتونه زیر نور آفتاب راه بره و پشماش میریزه:/
میفهمه بخاطر اون دمنوشه بود... چونکه توش گل سوسن آبی عنکبوتی بود:]
اینجاس که مونا شیطان کامل میشه-
حالا آبجیمون میره تو آزمون نهایی شرکت میکنه بعد یه مدت هاشیرا میشه
ولی چونکه اصلا دردسر نمیخواسته، همون اول به شیطان بودنش اعتراف کرد...
میخواستن بکشنش که با کلی بدبختی راضیشون کرد که نکشنش....
اینم از زندگینامه ی آبجی موزان-
- ۷.۶k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط