بخون
#بخون
یک داستان کوتاه و واقعی:
من در خانوادهای بسیار فقیر و در روستای "گلی خون" در حوالی "پاگچ امام رضا" زندگی میکردم .
هنگامیکه از بچههای مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال با خود بیاورند، خانوادهام به رغم گریههای شدید من، از پرداخت آن عاجز ماندند.
یک روز قبل از اردو، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلمِ من که از اهالی "کلگیر" بود و از وضعیت فقرِ خانواده ما هم آگاه بود، به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچهها خواست برایم کف بزنند.
غم وغصه ی من، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام کردم .
دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار، ثروت زیادی هم به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن "معلم کلگیری" افتادم و با خود فکر میکردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه ؟!
به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم: نیتش هرچه که بود من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود . تصمیم گرفتم که معلمم را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد، او را در بازار "نمره یک" یافتم.
در زندگی سختی به سر میبرد و قصد داشت که از آن مکان هم کوچ کند .
هنگامیکه اورا دیدم، بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم:
استاد عزیز، شما حق بزرگی به گردن من دارید.
او گفت: من اصلاً به گردن کسی حقی ندارم!
من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت: لابد آمدهای که آن یک ریال را به من پس بدهی؟
گفتم آری
و با اصرار زیاد، او را سوار بر ماشین خود کردم و به سمت یکی از ویلاهایم در چم آسیاب به راه افتادم .
هنگامیکه به ویلا رسیدم، به استادم گفتم: "استاد، این ویلا و این ماشین را به ازای آن یک ریال از من قبول کنیی و مادام العمر هم حقوق ماهیانه ای نزد من خواهید داشت. استاد که خیلی شگفت زده شده بود گفت: "اما این خیلی زیاد است"
من گفتم: نه به اندازه ی آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی. من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خودم احساس میکنم...
این داستان جالب داستان "بهرام گرامی" معروف به "بهرام قصاب است
میلیاردر ایرانی که بزرگترین کوره ی آجر پزی خصوصی در منطقه " تمبی" مسجدسلیمان را با بیش از 200 هزار سفال و آجر، وقف خیریه کرده است.
*مرد شدن ، شاید تصادفی باشد ، ولی مرد ماندن و مردانگی ، کار هر کسی نیست!!!
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_واقعی
#بهرام_قصاب
#میلیاردر_ایرانی
#آفرینش
یک داستان کوتاه و واقعی:
من در خانوادهای بسیار فقیر و در روستای "گلی خون" در حوالی "پاگچ امام رضا" زندگی میکردم .
هنگامیکه از بچههای مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال با خود بیاورند، خانوادهام به رغم گریههای شدید من، از پرداخت آن عاجز ماندند.
یک روز قبل از اردو، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلمِ من که از اهالی "کلگیر" بود و از وضعیت فقرِ خانواده ما هم آگاه بود، به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچهها خواست برایم کف بزنند.
غم وغصه ی من، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام کردم .
دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار، ثروت زیادی هم به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن "معلم کلگیری" افتادم و با خود فکر میکردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه ؟!
به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم: نیتش هرچه که بود من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود . تصمیم گرفتم که معلمم را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد، او را در بازار "نمره یک" یافتم.
در زندگی سختی به سر میبرد و قصد داشت که از آن مکان هم کوچ کند .
هنگامیکه اورا دیدم، بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم:
استاد عزیز، شما حق بزرگی به گردن من دارید.
او گفت: من اصلاً به گردن کسی حقی ندارم!
من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت: لابد آمدهای که آن یک ریال را به من پس بدهی؟
گفتم آری
و با اصرار زیاد، او را سوار بر ماشین خود کردم و به سمت یکی از ویلاهایم در چم آسیاب به راه افتادم .
هنگامیکه به ویلا رسیدم، به استادم گفتم: "استاد، این ویلا و این ماشین را به ازای آن یک ریال از من قبول کنیی و مادام العمر هم حقوق ماهیانه ای نزد من خواهید داشت. استاد که خیلی شگفت زده شده بود گفت: "اما این خیلی زیاد است"
من گفتم: نه به اندازه ی آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی. من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خودم احساس میکنم...
این داستان جالب داستان "بهرام گرامی" معروف به "بهرام قصاب است
میلیاردر ایرانی که بزرگترین کوره ی آجر پزی خصوصی در منطقه " تمبی" مسجدسلیمان را با بیش از 200 هزار سفال و آجر، وقف خیریه کرده است.
*مرد شدن ، شاید تصادفی باشد ، ولی مرد ماندن و مردانگی ، کار هر کسی نیست!!!
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_واقعی
#بهرام_قصاب
#میلیاردر_ایرانی
#آفرینش
۱.۳k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.