یک ماه بعد☆
یک ماه بعد☆
ویو نویسنده:
ی ماه از اون اتفاق گذشته بودو رینم برگشت سر کلاس....
سنسه: بچه ها.. امروز برگه های امتحانی رو بهتون میدم... ی هفته امتحان کتبیتون هست... لطفا خاهشا نمره هاتونو خوب بدین... نمیخام هیچکدومتون تابستون تو کلاس بمونین (طرف برا خودش میگه😂)
استاد برگه هارو دادو همه شرو کردن ب نوشتن *باجی ک مث همیشه هیچی نمیفهمید
ذهن رین: اگ الان کاری نکنم میرینه ب امتحانش...
رین پاشو زد ب باجی تا بهش تقلب برسونه
بلاخره چل و پن دقه تموم شدو رفتن ناهار
*تو سالن غذا خوری*
باجی: رییینن مرسییییی ب دادم رسیدیییی
رین: لتزپنمدرن*دهنش پرع *
باجی: ها؟
هیکارو: منظورش اینه که برا اینکه گند نزنی کمکت کرد
هیوگا: هههههه
ریندو و ران: ساکت شو
هیوگا: باش باش😂
رین: ب هر حال.. باید اینکارو میکردم... ولی دیه خبری نیسا..
باجی : باشههه🥺
بعد از کلاس♡
باجی: رین سوار شو..
رین: ها؟ چرا؟ با هیوگاشون میرم دیه...
باجی: امروز تو و کریه باید خونه باشین.. من کار دارم..
رین: باجی... من که... میرم خونمون...
باجی: امروز نه
رین: باش...
سوار موتور شدنو رفتن خونه...
☆تو راه☆
رین: پس ی لحظه بپیچ خونمون اسکیتمو بر دارم
باجی: باشه
رفتن اسکیت رینو برداشتن رفتن خونه باجی(چجوریشو دیگه نپرس)
کریه: سلام رین..
رین: سلام..
باجی: من امروز کار دارم رین اینجا میمونه... فعلا...
کریه: هوی باجی عوضی یادت که نرفته؟
باجی: برا چی نباید یادم باشه.. دارم برا همون میرم
کریه: باشه
چند مین بعد:
کریه: رین چان برو از تو کمد باجی برای خودت لباس بردار منم برات خوراکی میارم
رین: ممنون...
ویو رین:
رفتم بالا لباسامو ک عوض کردم یکم رو تخت باجی دراز کشیدم و عکسای خودمونو نگا میکردم... بالشت باجی رو گرفتم بغلم... واااییی بوی خودشو میدههه.... خیلی وقته از مایکی خبری ندارم... از وقتی مرخص شدم دیگه باجی نذاش بیام جلسه... ااااههههه.... پاشدم اومدم بیرون... دیدم کریه همه چی گذاشته رو میز...
من: نمیخاس انقد خودتو اذیت کنی...
کریه: ن بابا...
رفتم نشستم یکم ک گذشت صدای در اومد فک کردم باجی اومد... سرم تو گوشیم بود ولی وقتی سرمو اوردم بالا....
___________
گایز الان فهمیدم دسم خورد این اس دو ب هیچکاری نمیاد
ویو نویسنده:
ی ماه از اون اتفاق گذشته بودو رینم برگشت سر کلاس....
سنسه: بچه ها.. امروز برگه های امتحانی رو بهتون میدم... ی هفته امتحان کتبیتون هست... لطفا خاهشا نمره هاتونو خوب بدین... نمیخام هیچکدومتون تابستون تو کلاس بمونین (طرف برا خودش میگه😂)
استاد برگه هارو دادو همه شرو کردن ب نوشتن *باجی ک مث همیشه هیچی نمیفهمید
ذهن رین: اگ الان کاری نکنم میرینه ب امتحانش...
رین پاشو زد ب باجی تا بهش تقلب برسونه
بلاخره چل و پن دقه تموم شدو رفتن ناهار
*تو سالن غذا خوری*
باجی: رییینن مرسییییی ب دادم رسیدیییی
رین: لتزپنمدرن*دهنش پرع *
باجی: ها؟
هیکارو: منظورش اینه که برا اینکه گند نزنی کمکت کرد
هیوگا: هههههه
ریندو و ران: ساکت شو
هیوگا: باش باش😂
رین: ب هر حال.. باید اینکارو میکردم... ولی دیه خبری نیسا..
باجی : باشههه🥺
بعد از کلاس♡
باجی: رین سوار شو..
رین: ها؟ چرا؟ با هیوگاشون میرم دیه...
باجی: امروز تو و کریه باید خونه باشین.. من کار دارم..
رین: باجی... من که... میرم خونمون...
باجی: امروز نه
رین: باش...
سوار موتور شدنو رفتن خونه...
☆تو راه☆
رین: پس ی لحظه بپیچ خونمون اسکیتمو بر دارم
باجی: باشه
رفتن اسکیت رینو برداشتن رفتن خونه باجی(چجوریشو دیگه نپرس)
کریه: سلام رین..
رین: سلام..
باجی: من امروز کار دارم رین اینجا میمونه... فعلا...
کریه: هوی باجی عوضی یادت که نرفته؟
باجی: برا چی نباید یادم باشه.. دارم برا همون میرم
کریه: باشه
چند مین بعد:
کریه: رین چان برو از تو کمد باجی برای خودت لباس بردار منم برات خوراکی میارم
رین: ممنون...
ویو رین:
رفتم بالا لباسامو ک عوض کردم یکم رو تخت باجی دراز کشیدم و عکسای خودمونو نگا میکردم... بالشت باجی رو گرفتم بغلم... واااییی بوی خودشو میدههه.... خیلی وقته از مایکی خبری ندارم... از وقتی مرخص شدم دیگه باجی نذاش بیام جلسه... ااااههههه.... پاشدم اومدم بیرون... دیدم کریه همه چی گذاشته رو میز...
من: نمیخاس انقد خودتو اذیت کنی...
کریه: ن بابا...
رفتم نشستم یکم ک گذشت صدای در اومد فک کردم باجی اومد... سرم تو گوشیم بود ولی وقتی سرمو اوردم بالا....
___________
گایز الان فهمیدم دسم خورد این اس دو ب هیچکاری نمیاد
۸۴۳
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.