زمستان بود شب قبل پست بودم و صبح بلافاصل آمد بودم گر

زمستان بود. شب قبل، پست بودم و صبح بلافاصلـہ آمدہ بودم گردان. قرار بود ڪتاب‌هاے ڪتابخانـہ را مرتب ڪنم.

بااینڪـہ هوا سرد بود، اززور خستگے گوشهٔ اتاق فرهنگے خوابم برد. نمی‌دانم چقدر خوابیدم. بیدار ڪـہ شدم دیدم زیر پتوے گرم و نرم هستم و محسن بین قفسـہ ها در حال دسته‌بندے ڪتاب‌ها. سریع پاشدم و گفتم: ببخشید قربان! خیلے خستـہ بودم. چرا بیدارم نڪردید؟

گفت: دیدم خواب نازے رفتی، دلم نیومد. بعد هم از فلاڪس دوتا چایے داغ ریخت تو لیوان ڪـہ بخوریم.
بُرشی‌ازکتاب‌سَرمَشق


#معرفی_کتاب 𓂅
#شهید_محسن_حججی 𓂅
دیدگاه ها (۰)

بُرشی‌ازکتاب‌یادت‌باشـ♡ـد#پیشنهاد_مطالعه 𓂅 #شهید_حمید_سیاهکا...

#معرفی_کتاب ༻#شهید_ابراهیم_هادی ༻

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط