هزار یک وشب

هزار یک وشب

شب 34
کوتوله دلقک


هزار یک شب شهرباز با دیدن خیانت همسرش وکشتن همسرش تصمیم گرفت زنان رابکشد وهرشب دختری راعقد میکرد وبامداد آنان رابه میکشت تا اینکه شهرزاد دختروزیر راعقد کرد شهرزاددختری باهوش باگفتن قصه ها باصدا زیبایش توانست خود رانجات دهد شهرزاد حکایت عفریته وبازرگان .وعفریت وماهیگر .سه خاتون .نصرالدین وشایان مصری هرحکایت وآدم های جدید وحکایت جدید اینگونه شد تا شب 34 جان سالم به دربرد .
شب 35 کوتله دلقک
شهرزاد :سروم! پادشاه چین دلقک داشت کوتله وقیافه مضحک وقد خمیده بارفتارساده لوحانه وادا واطواراش وسخنان ش حتی عبوس ترین فرد هم خنده می انداخت ..
یکبار که دلقک در دبار پادشاه بود .اختیارش راازدست داد وپشتش رابه پادشاه کرد وصدا دراورد
پادشاه عصبانی شد ودستور این مردک رابه بیرون بی اندازید تادیگر این ریختش رانبینم ..
ونگهبانان کتک مفصلی به دلقک زدن .واورا بیرون انداختن ..دلقک بلند بلند گریه سر داد ولی ره گذران ازصدای گریه خاص دلقک به خنده افتاده بودن..

از قضا شهریارمن خیاط دربار وهمسرش به بازار امده بودن بادیدن دلقک اورابه خانه خود دعوت کردن .دلقک دلشکته دعوت راپذیرفت وبه منزل ان ها رفت ودرشام 0 وهمسرخیاط ماهی بزرگ بریان اشاره کرد وگفت دلقک اگر بتوانی تکه ای از این ماهی رابدون جویدن یک نفس بخوری همه ی ماهی برای تو...
ودلقک پذیرفت .یک نفس خوردن همانا گیر کردن تیغ ماهی درگلو ومرگ دلقک همانا
خیاط وهمسرش وحشت زده از مرگ دلقک محبوب پادشاه درخانه انان ومجازات پادشاه
تعصیم گرفتن دلقک رالای چادر شب گذاشت وبه منزل طبیب ببرند .به منزل طبیب رسیدن ودردقلباب کردن .خدمتکار خانه در باز کرد وخیاط گفت 3 سکه زر بگیر 1برای خودت و2 برای پزشک زود برو وبگو فرزند دلبندما بیمارست .

ودلقک راکه بین چادرشب بود به داخل بردن وقتی خدمتکار رفت تا پزشک راصدابزند سریع ازخانه خارج شدن .
واماپزشک چاق که درتاریکی شب بدون روشنایی وباچشم خواب الوده وارد اتاق شد پایش گیر کرد به چیزی وروی دلقک افتاد .وصدایش بلند شد فانوس راروشن کردن ودیدکه ای داد این دلقک درباراست همان هیچ وقت با ازسر دوستی سخنی نگفت حتی درجلو پادشاه
وگفت حتما پادشاه فکر میکند کارمن عمدی بود وعمد دلقک راکشتم .
پس جسد به داخل حیاط همسایه که مباشر دربار بود انداختند.
جنازه دلقک را به طور ایستاده سرازیر کردن وجلو انبار غذا مباشر پادشاه قراردادند .
وباخوشخالی نزد پدرشان بازگشتند.

وامای ای پادشاه من .بشنوید ازمباشرپادشاه که شب دیر وقت به خانه آمده بود ودرحالی ظرف روغن در دست داشت به طرف انبار رفت وفانوسی همراه نداشت اما بچه که روبروی در انبار ایستاده دید .
عصبانی شد وگفت ای دزد نابکار وچند ضربه با عصایش به سر دلقک بیچاره زد .
وگفت برم فانوس بیاورم تا بینم این بچه دزد چه کسی است. وبا دیدن جنازه دلقک به گمان اینکه خود باعث مرگ دلقک شده است .دودستی برسرش کوبید وگفت خدابه فریاد م برسد چه کردم .
پادشاه دیروز اندکی بعد از رفتار خود نسبت به دلقک پشیمان شد ودستوربازگشت دلقک راداد اکنون چه کنم
.بعد از مدتی کمی جنازه دلقک رابغل کرد وبه بیرون ازخانه برد و درگوشه ازخرابات شهر محل رفت امد ارازل واوباش مستان بود رها کرد
.واگفت اگر کسی جنازه راببیند گمان میکند ازفرط نوشیدن مشروب مرده است، جنازه راگذاشت وسریع از محل خارج شد .

وبشنوید سرورمن ! مباشرپسر نااهلی داشت ،وهرشب مست وپاتیل در گوشه های شهر وخرابات بود،ازقضا به جنازه دلقک برخورد کرد ودست برد تا پولش راسرقت کند ،واتفاقا گزمه همان زمان سررسیدن و پسر رادستگیر کردن وجنازه به حیاط داروغه خانه گذاشتند .تا فردا قاضی تکلیف هردوروشن کند .
پایان شب 35*
دیدگاه ها (۲۵)

سلام دوستان گل خودمیه درخواست کوچیک دوستان گلم لطفا این دوست...

.

.

بهمون برای ماه رمضان برنامه درسی دادن گفتن این سال آخر مدرسه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط