Fatima
Fatima
نشسته بود در نورِ آبی اتاق
نورِکم رنگِ آبی،روی پوستش افتاده بود
نمی دانست پوستش در زیر نورِ تاریک چقدر حادثه می سازد!
دوست داشتم به زانو هایش فشار بیاورم،
هنگامی که شیرینی های کوچک داغی را که میخواستم در اتاقِ نیمه تاریک ببرم سمت لب هایش!
هنوز پیراهن نیمه کوتاهم در تن تاریکِ اتاق آویزان مانده بود
او بیشتر از همه شب های دیگر خواب آلو به نظر میرسید!
میدانی در اتاقِ نیمه تاریک اگر قهوه ی داغ بر روی پاهایش می ریخت
اما از شدت درد از جایش نمی پرید یعنی چه؟
ینی خواب آلودگی چشمانت از بی خوابی نبود
نشسته بود در نورِ آبی اتاق
نورِکم رنگِ آبی،روی پوستش افتاده بود
نمی دانست پوستش در زیر نورِ تاریک چقدر حادثه می سازد!
دوست داشتم به زانو هایش فشار بیاورم،
هنگامی که شیرینی های کوچک داغی را که میخواستم در اتاقِ نیمه تاریک ببرم سمت لب هایش!
هنوز پیراهن نیمه کوتاهم در تن تاریکِ اتاق آویزان مانده بود
او بیشتر از همه شب های دیگر خواب آلو به نظر میرسید!
میدانی در اتاقِ نیمه تاریک اگر قهوه ی داغ بر روی پاهایش می ریخت
اما از شدت درد از جایش نمی پرید یعنی چه؟
ینی خواب آلودگی چشمانت از بی خوابی نبود
۱۲.۱k
۰۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.