سرنوشت
#سرنوشت
—------------------------------------------------------------------------—
یادت که هست هنوز آن روزها را که سعی میکردیم آینده را تصور کنیم؟
طعم عجیبی داشت، تصور آیندهای با تو داشتن.
یکجور راه رفتن در میان تیغ و دشنه بود، پابرهنه.
ترسناک بود و پر از دردهای عمیق، اما همیشه دوستداشتنی.
ما با هم خانهای را در خیالمان ساختیم که قرار بود تا فرارسیدن پایان در آن باشیم.
ما با هم جای هر چیز را در خانهمان تعیین کردیم.
ما با هم اسم بچهها را انتخاب کردیم.
ما با هم مسیر بچهها تا مدرسه را پیمودیم.
ما با هم صعود و سقوط بچهها را تصور کردیم.
ما با هم آینده را تصور کردیم.
ما با هم میمردیم، و همهچیز در میان شنیدهها و نشنیدههای مردم اطرافمان باقی میماند.
ما با هم برای همهچیز تلاش میکردیم.
اما ناگهان، کسی به زور مرا پس زد.
سعی کردم تا بازگردم، اما هیچ نور امیدی بر این دخمه تاریک وارد نمیشد.
در بند شده بودم.
در میان بندهای نادیدنی درد و اشک و غم بود که وجودم تکهتکه، چون مجسمهای که عمرش به سر آمده باشد، خرد شد و فرو ریخت.
همهچیز در پرده آخر به هم ریخت.
ما نقشهایمان را دوست داشتیم، اما کسی بود که باید وارد صحنه میشد و مرا در مقابل تو به دار میآویخت.
و تو بعدها مجبور میشدی که با او زندگی کنی.
ما هر دو به اجبار تن به زندگیمان دادیم و آن را ادامه دادیم.
هر دو با هزاران جای زخم و کبودی و رنج رضایت دادیم به اینکه باید با همهچیز کنار بیاییم.
ما با هم از هم جدا شدیم.
ما دستهای یکدیگر را رها کردیم.
اما هر روز را با همان تصاویر ازقبلتعیینشدهمان زندگی کردیم.
همانطور که قرار بود با هم زندگی کنیم، حالا بدون هم و با کسانی دیگر زندگی کردیم.
بدون اینکه هر روز به یکدیگر فکر کنیم، عادتهایمان را بر اساس حرفهایمان ساختیم.
همهچیز ناگهان اتفاق افتاد.
تو رفتی، من رفتم، و در آخر آنها آمدند.
یک تراژدی تلخ، که با نام ما آغاز شد و به نام جدایی پایان یافت.
همهچیز عجیب و پیچیده بود.
اما بگذار بگوییم این کار سرنوشت بود.
باورش سخت است، اما شاید واقعا باید همین میشد که شد.
مثل یکجور جورچین عجیب است.
تکههایی که تصویرشان کنار هم به نظر میرسد، در دورترین نقطهها از هم قرار میگیرند.
اما این آخر بازیست که متوجه میشویم چهقدر زیبا، همهچیز در اطراف ما در شگفتی خارقالعاده نظم فرو رفته بوده است.
مثل یکجور موسیقی است.
قطعه کوچکی را که گوش میکنی، میبینی چهقدر عجیب و مسخره است.
وقتی بعد از مدتی قطعه دیگری از همان موسیقی را گوش میکنی، پیش خودت میگویی: «چهطور آن موسیقی به اینجا میرسد؟»
وقتی که موسیقی کامل میشود و به تو اجازه میدهند که آن را کامل گوش کنی، میبینی که چهقدر موزون و هیجانانگیز و زیباست.
اینها همه سرنوشت هستند؛ مسیر بلند و باریکی، که جای یک نفر را دارد، اما برای تمام عمر.
اگر ما به هم میرسیدیم، شاید هرگز خانهای برای خودمان نداشتیم که هر طور که خواستیم وسایلش را مرتب کنیم و دوستش داشته باشیم.
شاید هیچوقت وسایلمان را از جعبه بیرون نمیآوردیم از ترس اینکه مبادا امروز و فردا بخواهیم از اینجا هم برویم.
شاید بچهای که همیشه تصورش را داشتیم در لحظه به دنیا آمدن از دنیا میرفت و ما هرگز نمیتوانستیم نامش را به زبان بیاوریم.
شاید روزی برایت خبر میآوردند که توی خیابان پایم پیچ خورد و زمین خوردم، و وقتی تو سراسیمه به بیمارستان میآمدی، از دکتر میشنیدی که همهچیز به خاطر ضربهمغزی بوده است.
شاید ادامه زندگیت ناممکن میشد برایت و تو سعی میکردی که در میان زندگی پدر و مادرت دوباره جایی باز کنی برای خودت، و آنها با چهرههایی پر از غم به تو اجازه میدادند که آنجا را دوباره خانه خودت تصور کنی.
شاید هرگز دوباره وارد زندگی کسی نمیشدی و خودت را از همهچیز دور میکردی.
شاید پیر میشدی در اواسط جوانی و هر روز با خیال من اشک میریختی.
شاید در میان اشکهایت، ناگهان سکته میکردی و صدای تیکتیک کوچک ساعت قلبت متوقف میشد.
شاید پدر و مادرت در غم از دست دادن فرزندشان با پدر و مادرم همدرد میشدند و با هم هر هفته به خاکمان سر میزدند و اشک میریختند.
شاید یک روز صبح که پدرم دیگر نمیتوانست نبودمان را تحمل کند، از غصه زیاد و فشار عصبی در خواب عمیقش فرو رفت و از ادامه دادن زندگی دست کشید.
شاید یک شب مادرم که تنها شده بود فراموش میکرد که گاز را باز گذاشته است و خاموش و بیصدا از دست میرفت و بر خاک سرد مرگ فرو میافتاد.
شاید یک روز پدرت که از خانه بیرون رفته بود، از جلوی مدرسه کودکیات عبور میکرد و همانطور که در میان افکار تو غرق شده بود و از خیابان رد میشد، تصادف میکرد و غرق در خون بر زمین میافتاد و از تمام دنیایش دست میکشید و میرفت.
—------------------------------------------------------------------------—
یادت که هست هنوز آن روزها را که سعی میکردیم آینده را تصور کنیم؟
طعم عجیبی داشت، تصور آیندهای با تو داشتن.
یکجور راه رفتن در میان تیغ و دشنه بود، پابرهنه.
ترسناک بود و پر از دردهای عمیق، اما همیشه دوستداشتنی.
ما با هم خانهای را در خیالمان ساختیم که قرار بود تا فرارسیدن پایان در آن باشیم.
ما با هم جای هر چیز را در خانهمان تعیین کردیم.
ما با هم اسم بچهها را انتخاب کردیم.
ما با هم مسیر بچهها تا مدرسه را پیمودیم.
ما با هم صعود و سقوط بچهها را تصور کردیم.
ما با هم آینده را تصور کردیم.
ما با هم میمردیم، و همهچیز در میان شنیدهها و نشنیدههای مردم اطرافمان باقی میماند.
ما با هم برای همهچیز تلاش میکردیم.
اما ناگهان، کسی به زور مرا پس زد.
سعی کردم تا بازگردم، اما هیچ نور امیدی بر این دخمه تاریک وارد نمیشد.
در بند شده بودم.
در میان بندهای نادیدنی درد و اشک و غم بود که وجودم تکهتکه، چون مجسمهای که عمرش به سر آمده باشد، خرد شد و فرو ریخت.
همهچیز در پرده آخر به هم ریخت.
ما نقشهایمان را دوست داشتیم، اما کسی بود که باید وارد صحنه میشد و مرا در مقابل تو به دار میآویخت.
و تو بعدها مجبور میشدی که با او زندگی کنی.
ما هر دو به اجبار تن به زندگیمان دادیم و آن را ادامه دادیم.
هر دو با هزاران جای زخم و کبودی و رنج رضایت دادیم به اینکه باید با همهچیز کنار بیاییم.
ما با هم از هم جدا شدیم.
ما دستهای یکدیگر را رها کردیم.
اما هر روز را با همان تصاویر ازقبلتعیینشدهمان زندگی کردیم.
همانطور که قرار بود با هم زندگی کنیم، حالا بدون هم و با کسانی دیگر زندگی کردیم.
بدون اینکه هر روز به یکدیگر فکر کنیم، عادتهایمان را بر اساس حرفهایمان ساختیم.
همهچیز ناگهان اتفاق افتاد.
تو رفتی، من رفتم، و در آخر آنها آمدند.
یک تراژدی تلخ، که با نام ما آغاز شد و به نام جدایی پایان یافت.
همهچیز عجیب و پیچیده بود.
اما بگذار بگوییم این کار سرنوشت بود.
باورش سخت است، اما شاید واقعا باید همین میشد که شد.
مثل یکجور جورچین عجیب است.
تکههایی که تصویرشان کنار هم به نظر میرسد، در دورترین نقطهها از هم قرار میگیرند.
اما این آخر بازیست که متوجه میشویم چهقدر زیبا، همهچیز در اطراف ما در شگفتی خارقالعاده نظم فرو رفته بوده است.
مثل یکجور موسیقی است.
قطعه کوچکی را که گوش میکنی، میبینی چهقدر عجیب و مسخره است.
وقتی بعد از مدتی قطعه دیگری از همان موسیقی را گوش میکنی، پیش خودت میگویی: «چهطور آن موسیقی به اینجا میرسد؟»
وقتی که موسیقی کامل میشود و به تو اجازه میدهند که آن را کامل گوش کنی، میبینی که چهقدر موزون و هیجانانگیز و زیباست.
اینها همه سرنوشت هستند؛ مسیر بلند و باریکی، که جای یک نفر را دارد، اما برای تمام عمر.
اگر ما به هم میرسیدیم، شاید هرگز خانهای برای خودمان نداشتیم که هر طور که خواستیم وسایلش را مرتب کنیم و دوستش داشته باشیم.
شاید هیچوقت وسایلمان را از جعبه بیرون نمیآوردیم از ترس اینکه مبادا امروز و فردا بخواهیم از اینجا هم برویم.
شاید بچهای که همیشه تصورش را داشتیم در لحظه به دنیا آمدن از دنیا میرفت و ما هرگز نمیتوانستیم نامش را به زبان بیاوریم.
شاید روزی برایت خبر میآوردند که توی خیابان پایم پیچ خورد و زمین خوردم، و وقتی تو سراسیمه به بیمارستان میآمدی، از دکتر میشنیدی که همهچیز به خاطر ضربهمغزی بوده است.
شاید ادامه زندگیت ناممکن میشد برایت و تو سعی میکردی که در میان زندگی پدر و مادرت دوباره جایی باز کنی برای خودت، و آنها با چهرههایی پر از غم به تو اجازه میدادند که آنجا را دوباره خانه خودت تصور کنی.
شاید هرگز دوباره وارد زندگی کسی نمیشدی و خودت را از همهچیز دور میکردی.
شاید پیر میشدی در اواسط جوانی و هر روز با خیال من اشک میریختی.
شاید در میان اشکهایت، ناگهان سکته میکردی و صدای تیکتیک کوچک ساعت قلبت متوقف میشد.
شاید پدر و مادرت در غم از دست دادن فرزندشان با پدر و مادرم همدرد میشدند و با هم هر هفته به خاکمان سر میزدند و اشک میریختند.
شاید یک روز صبح که پدرم دیگر نمیتوانست نبودمان را تحمل کند، از غصه زیاد و فشار عصبی در خواب عمیقش فرو رفت و از ادامه دادن زندگی دست کشید.
شاید یک شب مادرم که تنها شده بود فراموش میکرد که گاز را باز گذاشته است و خاموش و بیصدا از دست میرفت و بر خاک سرد مرگ فرو میافتاد.
شاید یک روز پدرت که از خانه بیرون رفته بود، از جلوی مدرسه کودکیات عبور میکرد و همانطور که در میان افکار تو غرق شده بود و از خیابان رد میشد، تصادف میکرد و غرق در خون بر زمین میافتاد و از تمام دنیایش دست میکشید و میرفت.
۳.۳k
۱۱ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.