مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست



مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزارجان عزیزت فدای جان ای دوست

چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم
که یاد می‌نکند عهد آشیان ای دوست

گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت؟
به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست

دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست
بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست

تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست

#سعدی
دیدگاه ها (۱)

‌گفتی اگر دانی مرا آیی و بستانی مرا ای هیچگاه ناکجا ! گو کی...

‌بگذار که در حسرت دیدار بمیرمدر حسرت دیدار تو بگذار بمیرمدشو...

‌آن زخم، که از تو بر دل ماستمشنو که: به مرهمی توان کاستکی وع...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط