𝖉𝖊𝖈𝖊𝖎𝖙
↫ 𝔓𝔞𝔯𝔱 '1'
هوا سرد بود...
دخترک در حالی که گردنش را با شال گردن
نسگافه ای خود می پوشاند به خود می لرزید .
دستاش قرمز شده از سرما در جیبش تکان
میخورد و با قدم های کوتاه و آروم به سمت
خونه میرفت.
خونه ...
مسخره بود ...
جایی که هیچ شباهتی به خونه های پر مهر و
محبت نداره و بیشتر شبیه به جهنم یا خونه های
متروکهست.
جلوی در ایستاد و کلید رو بعد از وارد کردن به در
چرخوند.
نوری نداشت ، مثل همیشه
عجیب بود ...
سکوتی که در خونه پراکنده بود او رو می ترساند
نه خبری از پدر بود که طبق معمول مست باشد و
فریاد بزند و نه مادری که از ترس پدر به خود
بلرزد و خود رو در اتاق حبس کند .
نفسی راحت کشید و با خیال اینکه کسی در خانه
نیست ، کلید را روی میز گذاشت و به سمت اتاق
قدم گذاشت.
به فضای خونه نگاهی انداخت ...
مثل همیشه آشفته و به هم ریخته ، ظرف های
شکسته شده روی زمین و سرامیک خونه ...
با وارد شدن به اتاق بدنش یخ زد و همونجا بهت
زده ایستاد
قلبش توانایی پمپاژ خون رو از دست داد و نفسش
در سینه اش ماند
مامانش ...
کسی که از وجودش به این دنیا اومده بود کف
اتاق تو خون غلت میزد .
با وحشت کنار جسم بی جونش زانو زد و نفسش
رو با لرز بیرون داد
چه اتفاقی افتاده بود ...؟
با دیدن جای گلوله در مرکز قفسه ی سینش چیزی
در وجودش فرو ریخت .
اشک قاب چشمش شد و پایین ریخت ، نمی
تونست ببینه ، نمیتونست تنها کسی که به
زندگیش نور میداد رو تو این وضع ببینه
این کار ، کار اون طلبکارای حرومزادست
با صدای کوبیده شدن در به خودش اومد و از
جاش بلند شد
با دیدن پدر مستش که مثل همیشه هیچ کدام از
کار هاش عادی نبود پوزخند غمگینی زد
واقعا حق او تو زندگی این بود ؟
نه نمی خواست ، دیگه این زندگی رو نمی
خواست، حداقل نه بدون مادرش ...
با صدای لرزون لب زد : خسته نشدی ؟ خسته
نشدی از این وضع ؟ از این زندگی نکبت باری که
برای خودت و ما ساختی؟
تن صداش بالاتر میرفت : متنفرم ؛ از تو ؛ از این
خونه ؛ از بوی گند اون آشغالایی که کوفت میکنی.
با مستی و در حالی که اصلا نمی فهمید چی داره
میگم گفت : خفه شو دختره ی پررو ؛ من پدرتم
صداش بالاتر رفت و فریاد زد : چطوری میتونی به
خودت این لقب رو بدی ؟ پدر ؟ خنده داره ، تو
هیچ وقت نتونستی برای من پدر باشی
اشکی از چشمش جاری شد : من ازت نخواستم
برام کاری کنی یا بهترین پدر باشی ، فقط از
میخوام پدر باشی ، همین ...
تو حتی همین کارم نتونستی بکنی ، همیشه از
اینکه مجبورم به کسی مثل تو بگم بابا خجالت
می کشیدم .
با مستی و بی خیالی خوش رو روی کاناپه پرت
کرد و گفت : من پدر خوبی بودم ، ولی تو قدر
ندونستی و حالا اون آدم قبلی نیستم ، می فهمی؟
ادامه داد...
writer: LUCAS
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.