ای کاش میفهمید من هیچوقت قصد نداشتم محدودش کنم، قصد نداشت
ای کاش میفهمید من هیچوقت قصد نداشتم محدودش کنم، قصد نداشتم ناخواسته بهش درد بدم، کاش میفهمید من فقط بیش از حد دوستش داشتم بیشتر از عشقِ خدا به بندههاش.. من فقط ترسیده بودم و این ترس و حس دوست داشتن باهم قاطی شدن برای همین باعث شد تا دعوا کنم، حساس بشم، و اینا در نظر محدودیت بودن براش. بلاخره روزی که مجبور شدم بذارم بره رسیده بود ولی من نمیخواستم بره، نمیتونستم اجازه بدم که بره، میخواستم بازم با زور نگهش دارم چون دوستش داشتم اما نمیشه.. نمیتونم کسی رو به زور نگه دارم بلاخره اونم آدمه و خسته میشه، البته که خسته شد! و وقتی دیدم کناره اونها حالش خوبه و دوست داشتنه من تمام مدت فقط باعث آزارش شده، کنار کشیدم و رفتنشو با چشمام دیدم، من یه گوشه درحالی که داد زدنام به گوشش نمیرسید و اشک ریختنام انگار که دیده نمیشدن، رسما لحظه آخر کر و کور شده بود! و این باعث شد که تیکهای از قلبم سیاه بشه و احساسه عصبی بودن و تنفر درش معلوم بشه. خدای من، اون فکر میکنه من ازش متنفرم و این خیلی بی رحمانهتر از رفتنش بود، این قلب سیاهی که با رفتنت شکستیش و تمام مدت بلد نبود به درستی حسشو بهت منتقل کنه، همیشه یواشکی دوستت داره.
۱۱.۸k
۰۳ اسفند ۱۴۰۰