بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون

بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن میگفت: شما
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست.
دیدگاه ها (۱)

دو چیز انسان را نابود میکند:1-مشغول بودن به گذشته2-مشغول شدن...

من آموخته ام ساده ترین راهبرای شاد بودن، دست کشیدن از گلایه ...

#جمعه_است و این همه دلتنگـــــــــی#تو_که_باشی جمعه هم با ای...

خداونداآرامم کنهمان گونه که دریاراپس ازهر طوفانیراهنمایم باش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط