بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن میگفت: شما
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست.
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن میگفت: شما
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست.
۳.۰k
۰۲ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.