سیاه سفید🖤🤍

#سیاه___سفید🖤🤍
𝒎𝒚 𝒓𝒐𝒐𝒎𝒎𝒂𝒕𝒆
رمان همخونه من پارت ۱۵
میرا...

آکاش بلند شد رفت اتاقش
منم داشتم میرفتم اتاقم که لیا جلومو گرفت

لیا:تولدت مبارک میرا ببخشید که من و آکاش نتونستیم بیایم
آخه بهم قول داده بود یه شام دونفره داشته باشم
راستش یه چیزی میخوام بهت بگم شاید خوشحالت کنه شایدم خوشحالت نکنه منو آکاش قراره ازدواج کنیم
میرا:برام مهم نیست هر کار میخواین بکنین
من دارم میرم
لیا:واقعا من خیلی خوشحال شدم...
از اینکه میخوای بری واقعا تصمیم خوبی گرفتی

رفتم توی اتاقم و همه‌ی وسایلامو جمع کردم...
دیگه نمیخواستم حتی یه ثانیه هم اونجا بمونم

وسایلمو برداشتم رفتم بیرون عامر بهم کمک کرد بهم پول داد و یه خونه کوچیک برام ماشین گرفت تا برم

میرا:عامر لطفا به هیچ کس نگو من کجام باشه
عامر:قول میدم خانم به هیچ کسی نگم

سوار ماشین شدم و رفتم به مامانم پیام دادم قراره گوشیمو خاموش کنم
چون امتحانام داره شروع میشه...

شب رو توی همون خونه بودم اصلا خوابم نمیومد تا صبح گریه میکردم و به آکاش فکر میکردم


صبح...

لباس پوشیدم رفتم مدرسه...

سارا:حالت خوبه میرا
میرا:آره خوبم عزیزم استاد اومده
سارا:هنوز نه بیا بریم سر کلاس

میرا....

کلاسم تموم شد میخواستم برگردم خونه ولی بچه ها نذاشتن

بچه ها:امشب مهمونی داریم نمیذارم جایی بری تو هم باید بیای
میرا:نه بچه ها من حوصله ندارم بعدشم لباسم ندارم اینجا
بچه ها:تو فکر این چیزا رو نکن ما لباس آوردیم ما تورو آماده میکنیم بیا

میرا...

بچه ها منو به زور بردن لباسمو عوض کردم
بعدش منو آرایش کردن موهامو بستن..
خوشگل شده بودم

بچه ها:میرا تو برو ما آماده بشیم میایم
میرا:من تنهایی آخه کجا برم
بچه ها:غر نزن برو دیگه

میرا...

همجا تاریک بود

میرا:بچه ها کجایین...
بچه هاااا این چه شوخیه تورو خدا بیاین بیرون اینجا خیلی ترسناکه

میرا...

یهو همه جا روشن شد خیلی خوشگل بود

آکاش:دلم برات تنگ شده بود
میرا:تو اینجا چیکار میکنی از اینجا برو
آکاش:لطفا بزار واست توضیح بدم میرا
میرا:چیو میخوای توضیح بدی اینکه قراره با لیا ازدواج کنی یا با اینکه بهت گفتم چقدر واسم مهمه که بیای تولدم ولی نیومدی عوضش رفتی با لیا شام خوردی

میرا...

آکاش دستاشو گذاشت دور کمرم و بهم نزدیک و اخم کرد

آکاش:ساکت شو وگرنه
میرا:وگرنه چی ها چی!...
آکاش:ساکت نمیشی آره
میرا:ساکت نمی...

آکاش ل.بامو محکم با ل.باش گرفت
ضربان قلبم بالای صد میزد انقدر که قلبم تند میزد ...