می آیی



می آیی
همچو نسیمِ سبکبالِ سحر
و در چشم به هم زدنی می گذری ،
مثلِ نیمکتِ قدیمیِ یک پارک
منتظرم لختی هر چند کوتاه
کنارم بنشینی ،
و جز بارشِ تندر بر پیکره ام
نصیبی نیست،

از خیابان هایی
که تو عبور کردی می گذرم
و تیرهایِ چراغ با نیشخند
به من چشمک می زنند
که او گذشت وُ دیر رسیده ای،
همراهِ ماه با سوسویّ ستارگان
آرام آرام می گریم،

به دریا می رسم
پیرهنِ ساحل بر می کنم
تا عریان تن سپاریم
به امواجِ خاطرات
و جیغِ مرغان دریایی
خبر از غرق شدنم دارند،

ای که همیشه چتر بوده ای
اینک باران نیست
که بر تنم می کوبد
طوفانی بی حیاست
که تیغ می زند،
بسته وُ پنهان در اندیشه ام
جای خوش می دار
#عارف_اخوان
دیدگاه ها (۴)

‌می‌خواهمت" شنفتم و پنداشتم که اوستپنداشتم که مژده آن صبح رو...

‌آیا کسی نشسته است پشت ابرکه نی می‌زند،یا سه تارنمی‌دانم!آوا...

‌گاه آرزو می‌کنم زورقی باشم برای توتا بدانجا برمت که می‌خواه...

امروز هم پُستچیِ پیرِ این کوچه هم پیدایش نشد پنجره را ببندم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط