پارت صد بیست یک
#پارت_صد_بیست_یک
گارسن قهوه هارو گذاشت جلومون اما من تمام حواسم پیش پسری بود که از خیلی وقت پیش سهم من بود،از خیلی وقت پیش من شیرینی زندگیش بودم و از خیلی وقت پیش منتظرِ یه اعتراف بودم.
قهوه رو کمی مزه کرد وبا مطمئن شدن از شیرینیش گفت:
-ممنون که این جرات رو بهم دادی با خودم کنار بیام واز تلخی به یه شیرینی خوش طعم برسم. دیگه هیچ رازی نیست،حرف نگفته ای هم نیست،همه رو گفتم جز یک چیز!
با یه علامت سوال بالای سرم نگاهش کردم؛با نگاه پر حرارتی گفت:
-من قلب ندارم.
با چشم های گرد شده از تعجب نگاهش کردم،کم مونده بود حدقه چشم هام بزنه بیرون؛از دیدن چهره ام خندش گرفت اما سریع به لبخند گرمی تبدیلش کرد ودستم رو توی دستاش گرفت وگفت:
-چون قلبم خیلی وقته پیش توئه.
آرامش عجیبی کل وجودم رو گرفت..دستم رو روی دستش گذاشتم وگفتم:
-پس قلبی که من فرستادم پیشت کجاست؟
زل زد تو چشم هام وبا چشمای خمارش گفت:
-گرفتمش الان رسید.
دستش رو گذاشت زیر چونه ام وگفت:
-بزار این بار تو هشیاری بگم..خیلی دوستت دارم..خیلی خیلی..می دونی از کِی؟وقتی که مثل یه هوری تو اتاقم ظاهر شدی وقتی که شیطنتت کار دستت داد وکار دستم داد..وندا مطمئن بودم یه نقاب نیستی مطمئن بودم من رو از این باتلاق بیرون می کشی. وندا با تو همه چی رو درست می کنم فقط کافیه بخوای!
دستش رو گرفتم وبا شیرین ترین لحن ممکن گفتم:
-لازم نیست چیزی رو درست کنی!با تو همه چیز درسته.
گارسن قهوه هارو گذاشت جلومون اما من تمام حواسم پیش پسری بود که از خیلی وقت پیش سهم من بود،از خیلی وقت پیش من شیرینی زندگیش بودم و از خیلی وقت پیش منتظرِ یه اعتراف بودم.
قهوه رو کمی مزه کرد وبا مطمئن شدن از شیرینیش گفت:
-ممنون که این جرات رو بهم دادی با خودم کنار بیام واز تلخی به یه شیرینی خوش طعم برسم. دیگه هیچ رازی نیست،حرف نگفته ای هم نیست،همه رو گفتم جز یک چیز!
با یه علامت سوال بالای سرم نگاهش کردم؛با نگاه پر حرارتی گفت:
-من قلب ندارم.
با چشم های گرد شده از تعجب نگاهش کردم،کم مونده بود حدقه چشم هام بزنه بیرون؛از دیدن چهره ام خندش گرفت اما سریع به لبخند گرمی تبدیلش کرد ودستم رو توی دستاش گرفت وگفت:
-چون قلبم خیلی وقته پیش توئه.
آرامش عجیبی کل وجودم رو گرفت..دستم رو روی دستش گذاشتم وگفتم:
-پس قلبی که من فرستادم پیشت کجاست؟
زل زد تو چشم هام وبا چشمای خمارش گفت:
-گرفتمش الان رسید.
دستش رو گذاشت زیر چونه ام وگفت:
-بزار این بار تو هشیاری بگم..خیلی دوستت دارم..خیلی خیلی..می دونی از کِی؟وقتی که مثل یه هوری تو اتاقم ظاهر شدی وقتی که شیطنتت کار دستت داد وکار دستم داد..وندا مطمئن بودم یه نقاب نیستی مطمئن بودم من رو از این باتلاق بیرون می کشی. وندا با تو همه چی رو درست می کنم فقط کافیه بخوای!
دستش رو گرفتم وبا شیرین ترین لحن ممکن گفتم:
-لازم نیست چیزی رو درست کنی!با تو همه چیز درسته.
۱۲.۵k
۲۸ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.