خسته از شهر خیالاتم گریزان می شوم

خسته از شهر خیالاتم ،گریزان می شوم
از عبور مبهم یادی،پریشان می شوم

خلوتی از جنس شیدایی،نشیند بر دلم
دم به دم بارانی و تنها و حیران می شوم

بر دو بال زخمی ام حس پر پرواز عشق
آسمان را دیدم و هر دم پشیمان می شوم

ابر دل، فریاد بغضم را شنید و گریه کرد
چتری از لالایی غمگین باران می شوم

آسمان بر غربت دل،می فشاند غصه را
عابری سرگشته در سوز بیابان می شوم

دیگر از شهر سکوت و قصه هایم خسته ام
در افق های غریب غصه،پنهان می شوم

#سمیه_خلج
دیدگاه ها (۶۰)

شبـــــ است و در شبِـــــ مـــــن خـوش نشینی ...

دوسـت داشـتنـتشبیـھ هـواے این روزهـا شدھ استشبیـھ پاییــزے ک...

‍پرنده ای که در سینه امآواز میخواندروزی، به جستجوی تو بال خو...

هرگز به مـــهربانی یڪ عـــڪـــس دل نبــند . . . !لبخند هاے ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط