کوهنوردی تصمم گرفت تنها قله کوه را فتح کند هوا سرد بود

کوهنوردی تصميم گرفت، تنها قله کوه را فتح کند، هوا سرد بود و کم کم هوا تاريک شد چيزی به فتح قله نمانده بود که ناگهان پایش روی سنگی "لغزيد" و "سقوط" کرد.
در آن لحظات که "مرگ" را حس می‌کرد، متوجه شد که طناب نجات به دور کمرش حلقه زده و وسط "زمين" و "آسمان" مانده است.
در آن تاریکی با درد و ترس و در سکوت، فرياد زد "خدايا" مرا درياب و نجاتم بده.
صدایی از درون خود شنید: چه می خواهی برايت بکنم؟
کوهنورد گفت: کمکم کن "نجات" پيدا کنم.
صدا گفت: آيا من می توانم تو را نجات دهم؟
کوهنورد گفت: البته که تو می توانی مرا کمک کنی چون تو خدایی و بر هر کاری توانایی.
صدای درونش گفت: پس "اعتماد" کن و آن طناب را ببر؛ اما کوهنورد ترس داشت، اعتماد نکرد و محکم‌تر چسبيد به طنابش.

چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده کوهنورد را پيدا کردند که فقط يک متر با زمين فاصله داشت...
دیدگاه ها (۹)

وطنم

بهشت من ایرانم

چیزی که ما نمی بینیم ...

عشق دریا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط