مشت میکوبم بر در
مشت میکوبم بر در...
پنجه میسایم بر پنجرهها...
من دچار خفقانم، خفقان...
من به تنگ آمدهام از همه چیز...
بگذارید هواری بزنم...
آی! با شما هستم...
این درها را باز کنید...
من به دنبال فضایی میگردم...
لب بامی...
سر کوهی...
دل صحرایی...
که در آنجا نفسی تازه کنم...
میخواهم فریاد بلندی بکشم...
که صدایم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفتهی چند!
چه کسی میآید با من فریاد کند”
پنجه میسایم بر پنجرهها...
من دچار خفقانم، خفقان...
من به تنگ آمدهام از همه چیز...
بگذارید هواری بزنم...
آی! با شما هستم...
این درها را باز کنید...
من به دنبال فضایی میگردم...
لب بامی...
سر کوهی...
دل صحرایی...
که در آنجا نفسی تازه کنم...
میخواهم فریاد بلندی بکشم...
که صدایم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفتهی چند!
چه کسی میآید با من فریاد کند”
- ۸۹۱
- ۲۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط