غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه انروز ندانست که این گریه ز چیست!
باغ پر گل شد وهر غنچه به گل شد تبدیل
گریه ی باغ فزون تر شدو چون ابر گریست
باغبان امد و یک یک همه گل ها را چید
باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست
باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟
گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست
همه محکوم به مرگند،چه انسان چه گیاه
این چنین است همه کار جهان تا باقیست
گریه ی باغ از این بود که او میدانست
غنچه گر گل بشود،هستی از او گردد نیست
رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود
میرود عمر ولی خنده به لب باید زیست
دیدگاه ها (۳۸)

کامنت لطفا@1یا2

مردی متوجه شد که گوش همسرش شنوایی اش کم شده است.ولی نمی دانس...

.روﺯ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ :ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸ...

ادیسون به خانه بازگشت یاد داشتی به مادرش داد گفت : این را آم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط