در پی کافۀ دنجی هستم

در پی کافۀ دنجی هستم
ته یک کوچۀ بن بستِِ فراموش شده
که در آن،
یکنفر از جنس خودم
دست و دلبازانه،
از خودش دست بشوید گهگاه...
و حواسش به فراموش شدنها باشد...
کافه ای با دو سه تا مشتری ثابت و معتاد به آه...
کافه ای دود زده با دو سه تا شمعِ نه چندان روشن...
و گرامافونی
که بخواند:
"گل گلدون...
بوی موهات...
ای که بی تو خودمو..."
و تو یکمرتبه احساس کنی،
کافه،
یک کشتی طوفانزده است،
وسط خاطره هایی
که تو را می بلعنــــــــــد..
دیدگاه ها (۷)

بـه دلــم می گویـم ؛ آن یوســـفی که به کنعــانش برگشـــت است...

مرا"جانم" صدایم کنصدایم کن مرا باعشقازاین بن بست تنهایی وغمب...

در خرابه های قلبت کارگری بیش نیستم . . . . سیمان بفرست کار خ...

1000 تا دنبال کننده 1000 دوست

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط