طرح خوانش ده روز آخر
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_هشتم
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
در مسیر حیدر جلوتر میرفت ما که خسته و بدن هایمان زخمی بوته های خار بود عقب تر حرکت میکردیم.
داشتیم به البرنه نزدیک میشدیم. هوا روشن تر شده بود. دیدم یکی از نیروهای نبلی که همراه مان بود چیز خاصی دستش است. پرسیدم:« این چیه توی دستت؟»
گفت:« همون کیسه گونی که آنجا بود.»
وای خدای من! اصلاً این نیروها قابل کنترل نبودند. با عصبانیت گفتم:« چرا آوردی مگه قرار نشد با خودت نیاریش؟!.»
دیگر چیزی نگفتم و به مسیر ادامه دادیم. سرعت مان را بیشتر کردیم تا به حیدر برسیم. حدود دویست متری که به البرنه مانده بود با ابراهیم تماس گرفتم تا ورودمان را با نگهبانان هماهنگ کند. ابراهیم هم همین کار را کرد. وقتی رسیدیم، ابراهیم به استقبالمان آمد. ساعت ۳ بعد از نیمه شب شده بود. ماموریت شناسایی مان ۷ ساعتی طول کشیده بود. ابراهیم گفت:« چه خبر؟!»
با ناراحتی گفتم:« بابا اصلا این چند نفری که همراه ما اومده بودن حرف گوش نمی کردند.»
با لبخند گفت:« مگه چیزی شده؟»
جواب دادم:« یک نمونه اش همین گونی که دست یکی از اینهاست.»
پرسید:« کدوم؟»
برگشتم دیدم دست هیچکدامشان نبود.
گفتم:« گونی کجاست؟»
یکیشان گفت:« داخلش رو نگاه کردیم دیدیم یک سر بریده داخلش است. ماهم انداختیمش همونجا داخل کانال.» نمیدانستم واقعاً چه بگویم. ابراهیم دلداریم داد و گفت:« برگردیم خلصه استراحت کنید امشب خیلی خسته شدی.»
وقتی رسیدیم خلصه ساعت حدود ۳:۳۰ بود. ساعات، دقایق و لحظات به سرعت می گذشتند.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
#عارفان_مجاهد
#شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#فصل_هشتم
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
در مسیر حیدر جلوتر میرفت ما که خسته و بدن هایمان زخمی بوته های خار بود عقب تر حرکت میکردیم.
داشتیم به البرنه نزدیک میشدیم. هوا روشن تر شده بود. دیدم یکی از نیروهای نبلی که همراه مان بود چیز خاصی دستش است. پرسیدم:« این چیه توی دستت؟»
گفت:« همون کیسه گونی که آنجا بود.»
وای خدای من! اصلاً این نیروها قابل کنترل نبودند. با عصبانیت گفتم:« چرا آوردی مگه قرار نشد با خودت نیاریش؟!.»
دیگر چیزی نگفتم و به مسیر ادامه دادیم. سرعت مان را بیشتر کردیم تا به حیدر برسیم. حدود دویست متری که به البرنه مانده بود با ابراهیم تماس گرفتم تا ورودمان را با نگهبانان هماهنگ کند. ابراهیم هم همین کار را کرد. وقتی رسیدیم، ابراهیم به استقبالمان آمد. ساعت ۳ بعد از نیمه شب شده بود. ماموریت شناسایی مان ۷ ساعتی طول کشیده بود. ابراهیم گفت:« چه خبر؟!»
با ناراحتی گفتم:« بابا اصلا این چند نفری که همراه ما اومده بودن حرف گوش نمی کردند.»
با لبخند گفت:« مگه چیزی شده؟»
جواب دادم:« یک نمونه اش همین گونی که دست یکی از اینهاست.»
پرسید:« کدوم؟»
برگشتم دیدم دست هیچکدامشان نبود.
گفتم:« گونی کجاست؟»
یکیشان گفت:« داخلش رو نگاه کردیم دیدیم یک سر بریده داخلش است. ماهم انداختیمش همونجا داخل کانال.» نمیدانستم واقعاً چه بگویم. ابراهیم دلداریم داد و گفت:« برگردیم خلصه استراحت کنید امشب خیلی خسته شدی.»
وقتی رسیدیم خلصه ساعت حدود ۳:۳۰ بود. ساعات، دقایق و لحظات به سرعت می گذشتند.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
#عارفان_مجاهد
#شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
۴۵۹
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.