همین که هستی را دوست دارم (داستان کوتاه)
از جا پرید. سریع گردنش را کج کرد و به ساعت دیواری نگاه کرد. هنوز نیم ساعت وقت داشت. بالشت را گوشه دیوار گذاشت. پتو را تا نکرده، گوشه اتاق گذاشت. رختخوابش را لوله کرد و کنار کمد دیواری گذاشت. دستی به موهای ژولیده اش کشید و از اتاق بیرون رفت. سری به سالن زد. سری به آشپزخانه. نمی دانست چه کار کند. دوباره به اتاقش برگشت. نگاهی به کتاب ریاضی انداخت. از اتاق بیرون آمد. در اتاق مادر را زد. بااجازه مادر داخل شد. خواهر کوچکش خوابیده و مادر در حال مطالعه بود. با صدای آرام گفت: نیم ساعت دیگه امتحان دارم.
مادر لبخندی تحویلش داد و دستش را مشت کرد و به نشانه تو می توانی و قوی هستی بالا آورد. لب هایش را غنچه کرد. دستش را باز کرد. به کف دستش بوسه زد و آن را به سمت پسرش فوت کرد. پسر که دم در ایستاده بود از این حرکت آشنای مهربانانه مادر، لبخند زد. چرخید و از اتاق خارج شد.
به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و سیب قرمز کوچکی را برداشت. در یخچال را که بست برگه ای جلوی چشمش پر پر زد. برگه را نگاه کرد. مادر روی آن نوشته بود: "دوستت دارم جواد جان. این دو سه روز خیلی درس خواندی. به ازای تک تک ثانیه هایش، از خدا برایت خیر و برکت خواسته ام. می بوسمت". برگه را برداشت. لبخند زد. گازی به سیب زد و به اتاقش رفت.
مادر لبخندی تحویلش داد و دستش را مشت کرد و به نشانه تو می توانی و قوی هستی بالا آورد. لب هایش را غنچه کرد. دستش را باز کرد. به کف دستش بوسه زد و آن را به سمت پسرش فوت کرد. پسر که دم در ایستاده بود از این حرکت آشنای مهربانانه مادر، لبخند زد. چرخید و از اتاق خارج شد.
به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و سیب قرمز کوچکی را برداشت. در یخچال را که بست برگه ای جلوی چشمش پر پر زد. برگه را نگاه کرد. مادر روی آن نوشته بود: "دوستت دارم جواد جان. این دو سه روز خیلی درس خواندی. به ازای تک تک ثانیه هایش، از خدا برایت خیر و برکت خواسته ام. می بوسمت". برگه را برداشت. لبخند زد. گازی به سیب زد و به اتاقش رفت.
۳.۵k
۰۸ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.