ویو ات
ویو ات
سلام من ات هستم
۲۷سالمع.
دوتا بچه دارم
یه همسر خوشگل.دارم که از صمیم قلبم دوست دارم اسمش کوک هست
اسم بچه هام: یونا و یوری هست
همسرم به دلیل شغلش اکثرا روز سر کاره و خوب از لحاظ محبت و اینا ... من باید اوکی کنم برا بچه ها من سعی میکنم فرق نزارم اما خوب جونکوک اینجوری فک نمیکنه . اما خوب تاحالا در حدی نبوده که یونا آسیب ببینه مگر نه بهش میگفتم برای امشب دارم دوکبوکی درست میکنم ساعت ۹کارم تو آشپز خونه تموم شد آمدم تو هال نشستم که دیدم یونا:روی زمین خوابیده .و یوری داره کارتون میبینه بلند شدم که بلندش کنم که کوک آمد
ات:سلام
کوک:سلام عشقم
یوری:شلام بابایی
کوک:سلام پسر بابا
کوک بی تفاوت به یونا رفت تو اتاقش که لباسشو عوض کنه منم رفتم سمت یونا تا بیدارش کنم و غذا بخوریم یونا بیدار شد و وقتی فهمید باباش آمده دوید سمت پله ها تا بره باباشو ببینه و بغلش کنه وقتی رسید کوک بالای پله بود با دیدن یونا نفس عمیق کشید
یونا:شلام باباییی
کوک:سلام .
یونا:بابا حالت خوبه..؟
کوک:ممنونم
یونا آمد بره بغل کوک که کوک خودشو از بغل یونا کشید و بی تفاوت رفت .
سر میز همه جمع شدیم غذا رو گذاشتم
ات:غذا خوشمزس ..؟
یونا:اله مامانی خعلی خومزس
کوک:اره عشقم خیلی خوشمزس
یوری:اله
ات:نظرتون چیه فردا بریم شهر بازی ..؟
یوری:الللللههههه
کوک:بش
یونا:مامان
ات:جانم
یونا:میشه من نیام؟
ات:چرا ؟مگه تو شهر بازی دوست نداری؟
یونا:چرا دوست دارم اما...
کوک:ولش کن پرستار میاد اینجا با یوری میریم.
ات:جونکوک نخیر اصلا نمیریم
یوری:مامانننننننن(با گریه)
کوک:عزیزم .!
سلام من ات هستم
۲۷سالمع.
دوتا بچه دارم
یه همسر خوشگل.دارم که از صمیم قلبم دوست دارم اسمش کوک هست
اسم بچه هام: یونا و یوری هست
همسرم به دلیل شغلش اکثرا روز سر کاره و خوب از لحاظ محبت و اینا ... من باید اوکی کنم برا بچه ها من سعی میکنم فرق نزارم اما خوب جونکوک اینجوری فک نمیکنه . اما خوب تاحالا در حدی نبوده که یونا آسیب ببینه مگر نه بهش میگفتم برای امشب دارم دوکبوکی درست میکنم ساعت ۹کارم تو آشپز خونه تموم شد آمدم تو هال نشستم که دیدم یونا:روی زمین خوابیده .و یوری داره کارتون میبینه بلند شدم که بلندش کنم که کوک آمد
ات:سلام
کوک:سلام عشقم
یوری:شلام بابایی
کوک:سلام پسر بابا
کوک بی تفاوت به یونا رفت تو اتاقش که لباسشو عوض کنه منم رفتم سمت یونا تا بیدارش کنم و غذا بخوریم یونا بیدار شد و وقتی فهمید باباش آمده دوید سمت پله ها تا بره باباشو ببینه و بغلش کنه وقتی رسید کوک بالای پله بود با دیدن یونا نفس عمیق کشید
یونا:شلام باباییی
کوک:سلام .
یونا:بابا حالت خوبه..؟
کوک:ممنونم
یونا آمد بره بغل کوک که کوک خودشو از بغل یونا کشید و بی تفاوت رفت .
سر میز همه جمع شدیم غذا رو گذاشتم
ات:غذا خوشمزس ..؟
یونا:اله مامانی خعلی خومزس
کوک:اره عشقم خیلی خوشمزس
یوری:اله
ات:نظرتون چیه فردا بریم شهر بازی ..؟
یوری:الللللههههه
کوک:بش
یونا:مامان
ات:جانم
یونا:میشه من نیام؟
ات:چرا ؟مگه تو شهر بازی دوست نداری؟
یونا:چرا دوست دارم اما...
کوک:ولش کن پرستار میاد اینجا با یوری میریم.
ات:جونکوک نخیر اصلا نمیریم
یوری:مامانننننننن(با گریه)
کوک:عزیزم .!
۴.۹k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.