شهیدانه خاطره شهید داداش عباس شهید عباس دانشگر
عیدغدیرسال۱۳۸۶بود. امام جماعت بعدازنمازظهربلندشدوگفت امروز دوبه دودست به هم دست بدهید. می خواهیم صیغه برادری بخوانیم تادردنیاوآخرت یارویاورهم باشیم. هنوزحرف های امام جماعت تمام نشده بودکه نمازگذاران به بغل دستی هایشان نگاه میکردندومی سنجیدند که می خواهندباچه کسی برادرشوند!
🌱من نگاهی به سمت راستم انداختم. عباس کنارمن نشسته بود. آن روزهاقدکوتاه وبدن ضعیفی داشت اماخوش برخوردبود. باخودم فکرکردم که اوچطورمیخواهدبرای من برادری کند؟ صیغه برادری رابااوخواندم وآن روزگذشت.
🌱چندماه بعدکه عباس رادیدم گفتم:«بین ماعقدبرادری خوانده شد؛ شماواسه ماچیکارکردی تواین مدت؟» جوابی دادوگذشت. دوسه ماه بعدکه دوباره اورادرمسجددیدم بازهم به اوگفتم:«تودرحق برادرت چه کردی؟» وقتی دیدحرفک جدی است، گفت:«دعاکن من🌹شهید🌹بشم. به اذن خداشفاعتت میکنم!»
راوی: مصطفی عبدالشاه، دوست شهید
عباس ازهمون اول طالب شهادت بودتاآخربه آرزوش رسید......
🌱من نگاهی به سمت راستم انداختم. عباس کنارمن نشسته بود. آن روزهاقدکوتاه وبدن ضعیفی داشت اماخوش برخوردبود. باخودم فکرکردم که اوچطورمیخواهدبرای من برادری کند؟ صیغه برادری رابااوخواندم وآن روزگذشت.
🌱چندماه بعدکه عباس رادیدم گفتم:«بین ماعقدبرادری خوانده شد؛ شماواسه ماچیکارکردی تواین مدت؟» جوابی دادوگذشت. دوسه ماه بعدکه دوباره اورادرمسجددیدم بازهم به اوگفتم:«تودرحق برادرت چه کردی؟» وقتی دیدحرفک جدی است، گفت:«دعاکن من🌹شهید🌹بشم. به اذن خداشفاعتت میکنم!»
راوی: مصطفی عبدالشاه، دوست شهید
عباس ازهمون اول طالب شهادت بودتاآخربه آرزوش رسید......
۵.۱k
۰۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.