اسب سواری مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک ...

اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .

مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم ، و با اسب گریخت!

اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب ، داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!

اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد افلیج اسب را نگه داشت .
مرد سوار گفت:

هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!

#کلیله_و_دمنه
دیدگاه ها (۱)

پادشاهی درویشی رابه زندان انداختنیمه شب خواب دید که بیگناه ا...

شاید از من یا نه ، از همه بیزارهنمیخواد درک کنه ، یکی دوسش د...

زمان تصمیم میگیرد باچه کسی روبرو شویدقلبتان تعیین میکند در ز...

باز میدان دلم صحنه ی یک جنگ شدهبی سبب نیست، اگر پای دلم لنگ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط