🔘 داستان کوتاه
🔘 داستان کوتاه
"جوانی روستایی" ظرفی "عسل" برای فروش به سمرقند آورد.
مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، و حس کرد چیزی "برای رشوه" ندارد، به عمد، "درب ظرف" عسل او را باز نگه داشت تا مگس ها بر آن بنشینند.
جوان هر چه "اصرار کرد" که او را رها کند، مامور رهایش نکرد.
پس از آن که "مگس ها" در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه "ورود به شهر" را به جوان داد.
"عسل به قدری به مگس آلوده شد که کسی در شهر آن را نخرید."
جوان "خشمگین شد" و شکایت به "قاضی سمرقند" برد.
قاضی گفت: "مقصر" مگس ها هستند، مامور به مگس ها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی می نشستند قدرت مقابله را نداشته است.
"برو و مگس هر جا دیدی بکش.!"
جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه "همدست" است، گفت: آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، "انتقام خود بگیرم."
"قاضی نوشته ای داد."
روز بعد جوان روستایی در خیابان دید مگسی در "صورت قاضی" نشسته است، نزدیک شد و با "سیلی محکمی" مگس را کشت.
قاضی از "ترس" از جا پرید و همه به او خندیدند.
"قاضی دستور داد او را زندانی کنند."
جوان "دست نوشته" قاضی را از جیب در آورد، قاضی داستان یادش افتاد و گفت:
"دورش کنید و از شهر بیرون بیندازید او دیوانه است می شناسم.!"
┅═इई ❄️☃❄️ईइ═┅
"جوانی روستایی" ظرفی "عسل" برای فروش به سمرقند آورد.
مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، و حس کرد چیزی "برای رشوه" ندارد، به عمد، "درب ظرف" عسل او را باز نگه داشت تا مگس ها بر آن بنشینند.
جوان هر چه "اصرار کرد" که او را رها کند، مامور رهایش نکرد.
پس از آن که "مگس ها" در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه "ورود به شهر" را به جوان داد.
"عسل به قدری به مگس آلوده شد که کسی در شهر آن را نخرید."
جوان "خشمگین شد" و شکایت به "قاضی سمرقند" برد.
قاضی گفت: "مقصر" مگس ها هستند، مامور به مگس ها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی می نشستند قدرت مقابله را نداشته است.
"برو و مگس هر جا دیدی بکش.!"
جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه "همدست" است، گفت: آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، "انتقام خود بگیرم."
"قاضی نوشته ای داد."
روز بعد جوان روستایی در خیابان دید مگسی در "صورت قاضی" نشسته است، نزدیک شد و با "سیلی محکمی" مگس را کشت.
قاضی از "ترس" از جا پرید و همه به او خندیدند.
"قاضی دستور داد او را زندانی کنند."
جوان "دست نوشته" قاضی را از جیب در آورد، قاضی داستان یادش افتاد و گفت:
"دورش کنید و از شهر بیرون بیندازید او دیوانه است می شناسم.!"
┅═इई ❄️☃❄️ईइ═┅
۶۸۳
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.