part: ³⁰
عشق بی رنگ
بعد از ³ ساعت مدرسم تموم شد...ون اومد دنبالم بادیگارد درو باز کرد.. خواستم سوار شم که هانول دستمو گرف..
هانول: ا.ت.. بیا یکم بریم بیرون.. به زور مامان بابامو راضی کردممم..
ا.ت: عااا..
بادیگارد: خانم سوار شین..
ا.ت: امروز ² ساعت دیر تر میام.. به تهیونگ بگو.. خودم میام.. نیازی نیس بیاین دنبالم..
بادیگارد: ولی خانم..
ا.ت: هر چی شد با من.. فعلا..
هانول پرید بغلم و با ذوق گفت: وایییی مرسیییی.. خیلی دوست دارمممم..
ا.ت: منم همینطور..
بادیگارد سوار ون شد رفت.. باهم رفتیم تویه کافه نشستیم و ایس امریکانو سفارش دادیم.. مشغول صحبت شدیم..
هانول: فردا بریم خرید؟ میخوام یه لباس خوشگل بخرم تا سویون از حسودی بترکه.. دختره ی پیک می..(سویون یه دختر پیک می و هر..زه اس که رویه سونگمین صگی کراشه)
خندیدم و گفتم: باشه باشه..اروممم
هانول: من ارومم..
تهیونگ ویو
بادیگارد باهام تماس گرفت.. با لحن سردی جواب دادم..
ته: بنال؟
بادیگارد: ارباب ما رفتیم دنبال خانم ولی ایشون گفتن که.. دوساعت دیگه خودشون میان و بهم گفتن که هر چی شد با خودشون..
ته: هوفففف... بعدا به حسابتون میرسم مفت خورا..
سریع ردشو از جی پی اس گوشیش زدم و با ¹⁰ تا از بادیگارد هام رفتیم تویه کافه تقریبا دور از مدرسه..
ا.ت ویو
باهم یکم حرف زدیم.. حدودا نیم ساعت بعد در کافه باز شد و تهیونگ با چند تا بادیگارد اومد داخل.. با استرس پاشدم..
ته: اینجا چیکار میکنی؟ چرا با بادیگارد نیومدی؟
ا.ت: ببین.. دوستم هانول اصرار کرد که.. یکم باهم وقت بگذرونیم...
ته: برو تو ون..
ا.ت: باشه.. هانول بعدا میبینمت..
هانول: باشه.. خدافظ
سریع کیفمو برداشتم و سوار ون شدم
تهیونگم اومد سوار شد.. از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود.. چش شده؟
ا.ت: تهیونگ.. خوبی؟
جوابی نداد و فقط بهم با چشمای دارکش نگاه کرد.. از چشماش فهمیدم باید خفه شم.. پس ساکت نشستم سر جامو هیچی نگفتم.. بعد از ¹⁰ مین رسیدیم.. از ون پیاده شدم..رفتم تو سالن بعدشم رفتم طبقه بالا خواستم برم اتاق خودم که....
ته: بیا تو اتاق خودم..
قلبم رو هزار میزد... بابت اتفاق چند روز پیشم هنوز ازش میترسیدم.. اروم پشت سرش رفتم..وارد اتاقش شدیم درو بست..
ته: بشین رو تخت...
اروم نشستم رو تخت.. سرم پایین بود از استرس لبمو گاز میگرفتم...
ته: لبتو گاز نگیر!!!
ا.ت: ب..باشه..
ته: چرا لکنت داری؟ ازم میترسی؟ فک کردی میخوام بلایی سرت بیارم؟
ا.ت: ن.. نه.. اینجوری.. نیست..
ته: میدونی چقد نگرانت شدم؟
ا.ت: معذرت میخوام..
ته: من نمیخوام عذرخواهی کنی.. میخوام واسم توضیح بدی..
ا.ت: خوب.. هانول بهم گف بیا بریم کافه.. من اولش قبول نکردم.. ولی خیلی اصرار کرد.. دیگه نتونستم بهش نه بگم.. ببخشید...
اومد و کنارم نشست و موهامو ناز کرد.......
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.