جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس

جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس

ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس

خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس

من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس

هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس

از دلق‌پوش صومعه نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس

در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس

ما قصهٔ سکندر و دارا نخوانده‌ایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس

حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس

حضرت حافظ
دیدگاه ها (۱)

پای تویی دست تویی هستی هر هست توییبلبل سرمست تویی جانب گلزار...

بار دیگر گر فرود آرد سری با ما جوانیداستانها دارم از بیداد پ...

"گــر زبانــم را نمی فهمی نگاهم را بفهم"آهِ سـرد و اشکِ چشم ...

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنستروز ستاره تا سحر تیره ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط