پارت1
امروز اولین روز کاریم توی این کتاب فروشیه.کتاب فروشی ای که کتاب های رنگارنگ توی قفسه ها مرتب چیده شده بودن.صاحب مغازه یه آقای پیر مهربون و خوش اخلاق بود که در حالی که کسی به من کار نداد این آقا من رو قبول کرد.توی افکارم بودم که با باز شدن در مغازه و به صدا در اومدن زنگوله ای که بالای در وصل شده بود به خودم اومدم.یا امام هشتم...این کیه؟چرا اینقدر قیافه ش سرده؟با لبخند روی لب گفتم:سلام.چه کمکی میتونم بکنم؟.وقتی زبونش توی دهنش چرخید یه صدای بم و سرد توی گوشم پیچید:سلام.رومان...عاشقانه دارید؟ با این حرفش تعجب کردم.اخه رومان عاشقانه به قیافت میخوره آخه.بگذریم من که نمیتونم از روی ظاهر قضاوت کنم...هر چند ظاهرش خیلی بد هم نبود.یه کت و شلوار سیاه...موهای کمی بلند و قیافه ای نه چندان ترسناک ولی جذاب...
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.