سلام اردیبهشتم....
سلام اردیبهشتم....
امروز یک روز زیبای پائیزی است.زیبا،اما نه به خاطر اینکه پائیز است.زیبا و به یاد ماندنی چون من از طلوع آفتاب با عزیزترینم بودم.نمی دانی چه روز باشکوهی بود ؛من و او لحظه به لحظه را باهم سپری کردیم و او مرا به خلوتگاهی برد که پر بود از درختان قدیمی وسر به فلک کشیده.و صدای خش خش برگهای زرد پائیزی که زیبایی آنجا را ملکوتی میکرد خدای من! تا به حال در هیچ جای این کره ی خاکی چنین احساس آرامشی نکرده بودم. من و او نیمکت چوبی کوچکی را برای نشستن انتخاب کردیم . نسیم ملایمی که می وزید، عطر تن مهربانم را به رقص در اورده بود و مرا بر سر ذوق ...
من مست از این همه زیبایی و سکوت و آرامش ، غرق در تماشای او بودم . سکوت این پارک دیدنی و درختان تنومند کهن سالش و طابهای زنگال زده ی قدیمی که صدای قیژ قیژش دلم را به ریش می انداخت ، همه دست به دست هم داده بودند که مرا از خود بی خود کنند؛ آرامش غریبی سراپایم را فرا گرفت و قدرت عجیبی به من غلبه کرد . و این اجازه را به خودم دادم که به چشمان بی همتای عزیزترینم زل زده و به عمق نگاهش پی ببرم. وای خدای من ، واقعا این چه برق نگاهی است؟ و این چه چشمانی است!؟ و این چه مهربانی بی حد و اندازه ایست که در صورت این بنده ات خلق کرده ایی!؟ نمیدانم، سکوت و زیبایی پارک بود یا معصومیت و مهربانی نگاه او که مرا وادار کرد دستانش را محکم در دستانم بفشارم. اما تمام حرفایم ناگفته ماند و این قدرت و پیدا نکردم که به او بگویم از همه ی بیشترهای دنیا دوستش دارم.
اصلا نمیدانم اورا دوست دارم یا عاشق چشمانش شده ام ! اما نه، به قول عزیزی که نوشته: دوست داشتن از عشق برتر است ....
فقط می خواهم او را دوست بدارم...
امروز یک روز زیبای پائیزی است.زیبا،اما نه به خاطر اینکه پائیز است.زیبا و به یاد ماندنی چون من از طلوع آفتاب با عزیزترینم بودم.نمی دانی چه روز باشکوهی بود ؛من و او لحظه به لحظه را باهم سپری کردیم و او مرا به خلوتگاهی برد که پر بود از درختان قدیمی وسر به فلک کشیده.و صدای خش خش برگهای زرد پائیزی که زیبایی آنجا را ملکوتی میکرد خدای من! تا به حال در هیچ جای این کره ی خاکی چنین احساس آرامشی نکرده بودم. من و او نیمکت چوبی کوچکی را برای نشستن انتخاب کردیم . نسیم ملایمی که می وزید، عطر تن مهربانم را به رقص در اورده بود و مرا بر سر ذوق ...
من مست از این همه زیبایی و سکوت و آرامش ، غرق در تماشای او بودم . سکوت این پارک دیدنی و درختان تنومند کهن سالش و طابهای زنگال زده ی قدیمی که صدای قیژ قیژش دلم را به ریش می انداخت ، همه دست به دست هم داده بودند که مرا از خود بی خود کنند؛ آرامش غریبی سراپایم را فرا گرفت و قدرت عجیبی به من غلبه کرد . و این اجازه را به خودم دادم که به چشمان بی همتای عزیزترینم زل زده و به عمق نگاهش پی ببرم. وای خدای من ، واقعا این چه برق نگاهی است؟ و این چه چشمانی است!؟ و این چه مهربانی بی حد و اندازه ایست که در صورت این بنده ات خلق کرده ایی!؟ نمیدانم، سکوت و زیبایی پارک بود یا معصومیت و مهربانی نگاه او که مرا وادار کرد دستانش را محکم در دستانم بفشارم. اما تمام حرفایم ناگفته ماند و این قدرت و پیدا نکردم که به او بگویم از همه ی بیشترهای دنیا دوستش دارم.
اصلا نمیدانم اورا دوست دارم یا عاشق چشمانش شده ام ! اما نه، به قول عزیزی که نوشته: دوست داشتن از عشق برتر است ....
فقط می خواهم او را دوست بدارم...
۱.۸k
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.