رمان خانواده باحال ما پارت ۷
که یدفعه مامانم ی عطسه کرد هر چی توف و مف بود زد تو صورت دازای اوففففف چه افتضاحی شده بود صورش من داشتم جرر میخوردم 🤣😂
دازای گفت:کوفت چکار کردی گند زدی تو حس و حال ادم اوففف
چویا گفت:حقته این درسی باشه برا بعد دازای زودی اومد صورتش رو که مامان گند زده بود توش رو پاک کرد ی دفعه بابام اومد لپ مامانم رو محکم بوسید و رفت که آماده بشه چویا فعلا همونجا در حال مات بودن بود دازای بهش گفت:نمیخوای لباساتو عوض کنی بریم مامانم سر عقل اومد و بهش گفت:ب...با...باشه باشه بمون الان میام لبخند رضایت*
بعد ی دفعه گفت:آنگووووووو چیکار کردی لباساتو پوشیدی بعد یادم اومد که ای وای من هنوز هیچی نپوشیدم بهش الکی گفتم: دارم می پوشم ی لحظه وایسااا بعد وقتی آماده شدیم راه راه افتادیم ریم مامانم به دازای گفت: تو نمیخواد رانندگی کنی خودم میکنم اینجوری دیگه نگران جونمون هم نیستیم=-= دازای هم قبول کرد و گفت باشه بریم منم همونجا خیالم راحت شد و ی نفس عمیقی کشیدم که مامانم بهم گفت :آنگو تو میدونی گاز کدومه بعد گفتمشون: هههههههننننن ای خدااا مامان تو نمیخواد رانندگی کنی خودم صد درجه بهتر از همتون میدونم خودم رانندگی میکنم پاشو مامان پاشو بعد قبول کرد و خودم رانندگی کردم نمیخوام بگم افتضاح بود ولی بهتر از پدر مادرم رانندگی کردم حداقل جون سالم بدر بردیم ساعت ۷ شده بود که رسیدیم خونه پدربزرگ من تا کونیکیدا رو دیدم پریدم تو بغلش گفتمش:کونیکیدا خوبی^-^ گین کجاست؟!! :(
کونیکیدا گفت: آنگو جان اونجا داره با گوشیش ور میره ^-^
وقتی از بغل کونیکیدا اومدم بیرون رفتم سمت گین سلام و احوال پرسی کردم و بهش گفتم: گین میگم اکوتاگاوا کجاست؟:/
گین:بیرون خونه همسایه هست پیش دوستش ^-^
_اممم میشه منم برم اونجا
+باشه برو ولی حواست به خودت باشه
_ چشم نگران نباش خاله ^-^
به مامان بابام گفتم که من میخوام برم پیش اکوتاگاوا خونه همسایه هست من برم فعلا بای
دازای گفت:آفرین عزیزم برو خداحافظ حواست باشه هااا رو مخش بری😉😃لبخند زدن*
کونیکیدا گفت:دازاااااااییی داد زدن*
به دازای گفتم باشه من میرم فعلا خداحافظ وقتی رفتم در کوچه رو باز کردم اومدم بیرون در و بستم اومدم که روم رو بکنم اینطرف دیدم که اکوتاگاوا با ی دختر مو سفید که اکوتاگاوا انگار داره میجنگه باهاش:/
اونم انگار محبت داره رفتم که کمکش کنم اکوتاگاوا منو دید گفت: آنگو تو.....تو چرا اومدی=-=
+اکوتاگاوا من نمی زارم اینجور اذیت بشی منم میام کمکت=-= رفتم به سمتش گفتم تو کی هستی🤨
گفت:من....من ناکاجیما آتسوشی هستم و شما :)
+من اوسامو آنگو هستم^-^
_خب خوشبختم آنگو جان:) .....
پارت بعدی تا پسفردا 🤪😘
کپی ممنوع ❌🤗❌🤗❌🤗
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
دازای گفت:کوفت چکار کردی گند زدی تو حس و حال ادم اوففف
چویا گفت:حقته این درسی باشه برا بعد دازای زودی اومد صورتش رو که مامان گند زده بود توش رو پاک کرد ی دفعه بابام اومد لپ مامانم رو محکم بوسید و رفت که آماده بشه چویا فعلا همونجا در حال مات بودن بود دازای بهش گفت:نمیخوای لباساتو عوض کنی بریم مامانم سر عقل اومد و بهش گفت:ب...با...باشه باشه بمون الان میام لبخند رضایت*
بعد ی دفعه گفت:آنگووووووو چیکار کردی لباساتو پوشیدی بعد یادم اومد که ای وای من هنوز هیچی نپوشیدم بهش الکی گفتم: دارم می پوشم ی لحظه وایسااا بعد وقتی آماده شدیم راه راه افتادیم ریم مامانم به دازای گفت: تو نمیخواد رانندگی کنی خودم میکنم اینجوری دیگه نگران جونمون هم نیستیم=-= دازای هم قبول کرد و گفت باشه بریم منم همونجا خیالم راحت شد و ی نفس عمیقی کشیدم که مامانم بهم گفت :آنگو تو میدونی گاز کدومه بعد گفتمشون: هههههههننننن ای خدااا مامان تو نمیخواد رانندگی کنی خودم صد درجه بهتر از همتون میدونم خودم رانندگی میکنم پاشو مامان پاشو بعد قبول کرد و خودم رانندگی کردم نمیخوام بگم افتضاح بود ولی بهتر از پدر مادرم رانندگی کردم حداقل جون سالم بدر بردیم ساعت ۷ شده بود که رسیدیم خونه پدربزرگ من تا کونیکیدا رو دیدم پریدم تو بغلش گفتمش:کونیکیدا خوبی^-^ گین کجاست؟!! :(
کونیکیدا گفت: آنگو جان اونجا داره با گوشیش ور میره ^-^
وقتی از بغل کونیکیدا اومدم بیرون رفتم سمت گین سلام و احوال پرسی کردم و بهش گفتم: گین میگم اکوتاگاوا کجاست؟:/
گین:بیرون خونه همسایه هست پیش دوستش ^-^
_اممم میشه منم برم اونجا
+باشه برو ولی حواست به خودت باشه
_ چشم نگران نباش خاله ^-^
به مامان بابام گفتم که من میخوام برم پیش اکوتاگاوا خونه همسایه هست من برم فعلا بای
دازای گفت:آفرین عزیزم برو خداحافظ حواست باشه هااا رو مخش بری😉😃لبخند زدن*
کونیکیدا گفت:دازاااااااییی داد زدن*
به دازای گفتم باشه من میرم فعلا خداحافظ وقتی رفتم در کوچه رو باز کردم اومدم بیرون در و بستم اومدم که روم رو بکنم اینطرف دیدم که اکوتاگاوا با ی دختر مو سفید که اکوتاگاوا انگار داره میجنگه باهاش:/
اونم انگار محبت داره رفتم که کمکش کنم اکوتاگاوا منو دید گفت: آنگو تو.....تو چرا اومدی=-=
+اکوتاگاوا من نمی زارم اینجور اذیت بشی منم میام کمکت=-= رفتم به سمتش گفتم تو کی هستی🤨
گفت:من....من ناکاجیما آتسوشی هستم و شما :)
+من اوسامو آنگو هستم^-^
_خب خوشبختم آنگو جان:) .....
پارت بعدی تا پسفردا 🤪😘
کپی ممنوع ❌🤗❌🤗❌🤗
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
۵.۸k
۱۲ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.