دیشب داشتم تو حس تنهاییام قدم میزدم

دیشب داشتم تو حس تنهاییام قدم میزدم
دوتا از دوستایی که همیشه باهام هستند کنارم بودن
مغزم و قلبم
توی پارکی رو یه نیم کت نشستیم
بهشون گفتم میشه یه چیزی ازتون بخوام؟؟؟
جواب دادن بگو
گفتم میشه عشقم رو فراموش کنیم
بیاین سه تایی فلانی رو فراموش کنیم
به قلبم گفتم میشه بندازیش بیرون
یهو لرزید
گرفت
بغض کرد

گفت من حاضرم جونتو بندازم بیرون اما
عزیز تر از جونت رو هرگز
به مغزم گفتم تو چی میتونی فراموشش کنی برای همیشه؟

گفت آره من می تونم فراموشش کنم اونم اگه خاموش بشم واسه همیشه
ساکت شدم
خجالت کشیدم
وای خدای من داشتم چکار میکردم
من داشتم میونه یه عزیزتر از جون رو با مغزم و قلبم به هم میزدم
اونا راست میگفتن
برای فراموشی اون ایست قلبم و خاموشی مغزم لازم
دیدگاه ها (۱۴)

✍. گذشت اما بداڹتا آخر عمردرگیر مڹ خواهے بود!و تظاهر مےڪنے ن...

ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻭﺍﮊﻩ ﺍﯼ ﻧﺎﺁﺷﻨﺎﺳﺖ ...ﮐﺎﺵ ﻣﻌﻨﯽ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﺭ...

دست هایـمان را بہ هم قفـل کنیمفقط یـادت باشدکلیـد را جایـے ب...

میخواهم "عشـــق" بماندو لبخنـــدے که هـدیه لبهاےِ تــوستمیخـ...

اگر خواستید بخونید اگرم نه فدا سرتون ( این دفعه مثل دفعه های...

سلام به همه حالتون خوبه ؟امیدوارم عالی باشیدمن عاشق تک تکتون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط