اسمش مجید بود. تو محل همه بهش می گفتن مجید سه تاری. همیشه
اسمش مجید بود. تو محل همه بهش می گفتن مجید سه تاری. همیشه خدا سه تارش همراهش بود و هر بار که رد میشد، بوی ادکلن کاپیتان بلکش پر میشد توی کوچه. هرشب می نشست تو حیاط خونشون که دیوار به دیوار خونه ما بود و شروع میکرد به سه تار زدن.
منم وایمیستادم کنار پنجره و با خودم می گفتم کاش وقتی بزرگ شدم،مثل مجید سه تاری بشم. خوشتیپ، مهربون. دوس داشتم مثل مجید وقتی تو کوچه راه میرم همه بهم سلام کنن و احترام بذارن. خودم با گوش هام چند باری شنیده بودم که زن های همسایه، به مادرم گفته بودن که کاش مجید دامادشون بشه. اما مجید تو حال و هوای خوش بود. انگار چشم هاش کسی رو نمیدید.
بعد از یه مدت، تو محل پیچید که مجید عاشق دختری شده که تازه اومده بودن تو کوچمون. اسمش ریحان بود. من یک دفعه بیشتر ندیده بودمش.
مادر مجید چند باری با پدر ریحان حرف زده بود. اما پدرش هربار گفته بود که دختر به مطرب جماعت نمیده. چند ماه بعد، تلخ ترین آهنگ عروسی که تا امروز شنیدم از خونه ریحان بلند شد. درست شبی که مجید نشسته بود تو حیاطشون و با سوز برای دختر می خوند:
(عالم سنه حیران ریحان، جانیم سنه قربان ریحان.)
از اون به بعد دیگه مجید رو زیاد نمی دیدیم، نه من، نه هیچکس دیگه ای. فقط شب ها با صدای سوزناکش، غم عجیبی پر می کرد تو دل آدم های محل. تو این سال ها، چند بار اونم آخر شب ها دیدمش.
موهاش بلند شده بود و به جای بوی ادکلن، بوی سیگار از تنش بلند میشد. انگار خودش هم خودش رو نمیشناخت.درست مثل وقت هایی که آدم خودش رو گم میکنه.
هر بارم که سلام میکردم، یه جوری نگاهم میکرد که فکر می کردم صدام رو نشنیده و جوابی هم نمیداد.
امروز وقتی میومدم خونه، دیدم کلی آدم موبایل به دست وایستادن سر کوچه و تماشا میکنن. صدای گریه میومد. همیشه صدای گریه ترس عجیبی به جونم میندازه. فهمیدم که اتفاق بدی افتاده. پاهام میلرزید. رفتم جلو، دیدم مجید افتاده رو زمین و یه قاب سرخ، دورش نقش بسته،
نشستم کنار دیوار و زیر لب گفتم:
عالم سنه حیران ریحان...
#مهران_قدیری
#پیشولک #داستان
منم وایمیستادم کنار پنجره و با خودم می گفتم کاش وقتی بزرگ شدم،مثل مجید سه تاری بشم. خوشتیپ، مهربون. دوس داشتم مثل مجید وقتی تو کوچه راه میرم همه بهم سلام کنن و احترام بذارن. خودم با گوش هام چند باری شنیده بودم که زن های همسایه، به مادرم گفته بودن که کاش مجید دامادشون بشه. اما مجید تو حال و هوای خوش بود. انگار چشم هاش کسی رو نمیدید.
بعد از یه مدت، تو محل پیچید که مجید عاشق دختری شده که تازه اومده بودن تو کوچمون. اسمش ریحان بود. من یک دفعه بیشتر ندیده بودمش.
مادر مجید چند باری با پدر ریحان حرف زده بود. اما پدرش هربار گفته بود که دختر به مطرب جماعت نمیده. چند ماه بعد، تلخ ترین آهنگ عروسی که تا امروز شنیدم از خونه ریحان بلند شد. درست شبی که مجید نشسته بود تو حیاطشون و با سوز برای دختر می خوند:
(عالم سنه حیران ریحان، جانیم سنه قربان ریحان.)
از اون به بعد دیگه مجید رو زیاد نمی دیدیم، نه من، نه هیچکس دیگه ای. فقط شب ها با صدای سوزناکش، غم عجیبی پر می کرد تو دل آدم های محل. تو این سال ها، چند بار اونم آخر شب ها دیدمش.
موهاش بلند شده بود و به جای بوی ادکلن، بوی سیگار از تنش بلند میشد. انگار خودش هم خودش رو نمیشناخت.درست مثل وقت هایی که آدم خودش رو گم میکنه.
هر بارم که سلام میکردم، یه جوری نگاهم میکرد که فکر می کردم صدام رو نشنیده و جوابی هم نمیداد.
امروز وقتی میومدم خونه، دیدم کلی آدم موبایل به دست وایستادن سر کوچه و تماشا میکنن. صدای گریه میومد. همیشه صدای گریه ترس عجیبی به جونم میندازه. فهمیدم که اتفاق بدی افتاده. پاهام میلرزید. رفتم جلو، دیدم مجید افتاده رو زمین و یه قاب سرخ، دورش نقش بسته،
نشستم کنار دیوار و زیر لب گفتم:
عالم سنه حیران ریحان...
#مهران_قدیری
#پیشولک #داستان
۱۳.۵k
۰۳ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.