Y̤̮o̤̮ṳ̮r̤̮ M̤̮e̤̮m̤̮o̤̮r̤̮i̤̮e̤̮s̤̮ C̤̮o̤̮m̤̮e̤̮ A̤̮N̤̮D
Y̤̮o̤̮ṳ̮r̤̮ M̤̮e̤̮m̤̮o̤̮r̤̮i̤̮e̤̮s̤̮ C̤̮o̤̮m̤̮e̤̮ A̤̮N̤̮D̤̮ G̤̮o̤̮ I̤̮n̤̮ M̤̮y̤̮ H̤̮r̤e̤̮a̤̮d̤̮ L̤̮i̤̮n̤̮k̤̮ B̤̮o̤̮o̤̮m̤̮r̤̮a̤̮n̤̮g̤̮🖤🪐
P̤̮A̤̮R̤̮T̤̮²
J̤̮K̤̮ a̤̮n̤̮d̤̮ M̤̮O̤̮O̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🤏☻️
A̤̮D̤̮M̤̮I̤̮N̤̮ : J̤̮I̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🍫🦋
+نمیخواد چیزی بگی فقط یه سوال ازت میپرسم ... جوابش سخت نیست ... دوتا گزینه هم بیشتر جلو پات نمیزارم !
________________________________________________
مویون آب دهانش را قورت میدهد و لرزی به بدنش می افتد ... : به گوشم فرمانده !
جونگ کوک نگاهی به یومی می اندازد و خواهرش متوجه اضافی بودنش میشود... : اممم ... من برم دو کیلو نخود سیاه بخرم ، برمیگردم !
مویون ابرویی بالا میاندازد و حالت چهره اش را سوالی میکند ...
+مویون ... امشب میای همون جای همیشگی... این حرفی که الان نتونستم بهت بگم ... حرفیه که از گفتنش مث چی میترسم ... به هرحال امشب باید بگم!
..........................................................................
"کافه سوجانگ "
جونگکوک بعد از چند دقیقه مِن و مِن کردن آهی میکشه و لب باز میکنه : مویونا ! همیشه واسم عجیب بود چطور میشه که تو از کسی خوشت بیاد و دیوانه وار عاشقش بشی ... اونم در نگاه اول ! میدونی... این تا زمانی واسم عجیب بود که تورو دیدم و عجیب تر اینکه سیزده سال عاشقت بودم و هیچی نگفتم...
جونگکوک با دیدن اشک های جاری معشوقش به طرفش رفت ... صندلی را به طرف خود چرخاند و دخترک رو در آغوش کشید ، مویون پیرهن مردونه عشقش را چنگ زد با لکنت گفت : ج ... جونگکوکا ! ا...احیانا این که به ماموریت جدیدمون ربطی نداره که ؟...
P̤̮A̤̮R̤̮T̤̮²
J̤̮K̤̮ a̤̮n̤̮d̤̮ M̤̮O̤̮O̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🤏☻️
A̤̮D̤̮M̤̮I̤̮N̤̮ : J̤̮I̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🍫🦋
+نمیخواد چیزی بگی فقط یه سوال ازت میپرسم ... جوابش سخت نیست ... دوتا گزینه هم بیشتر جلو پات نمیزارم !
________________________________________________
مویون آب دهانش را قورت میدهد و لرزی به بدنش می افتد ... : به گوشم فرمانده !
جونگ کوک نگاهی به یومی می اندازد و خواهرش متوجه اضافی بودنش میشود... : اممم ... من برم دو کیلو نخود سیاه بخرم ، برمیگردم !
مویون ابرویی بالا میاندازد و حالت چهره اش را سوالی میکند ...
+مویون ... امشب میای همون جای همیشگی... این حرفی که الان نتونستم بهت بگم ... حرفیه که از گفتنش مث چی میترسم ... به هرحال امشب باید بگم!
..........................................................................
"کافه سوجانگ "
جونگکوک بعد از چند دقیقه مِن و مِن کردن آهی میکشه و لب باز میکنه : مویونا ! همیشه واسم عجیب بود چطور میشه که تو از کسی خوشت بیاد و دیوانه وار عاشقش بشی ... اونم در نگاه اول ! میدونی... این تا زمانی واسم عجیب بود که تورو دیدم و عجیب تر اینکه سیزده سال عاشقت بودم و هیچی نگفتم...
جونگکوک با دیدن اشک های جاری معشوقش به طرفش رفت ... صندلی را به طرف خود چرخاند و دخترک رو در آغوش کشید ، مویون پیرهن مردونه عشقش را چنگ زد با لکنت گفت : ج ... جونگکوکا ! ا...احیانا این که به ماموریت جدیدمون ربطی نداره که ؟...
۴.۱k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.