هیزم شکن پیری از سختی روزگار وکهولت پشتش خمیده شده بود

هیزم شکن پیری از سختی روزگار وکهولت ، پشتش خمیده شده بود.مشغول جمع کردن هیزم از جنگل بود. آن قدر خسته ونا امید شده بود که دسته هیزم را به زمین گذاشت وفریاد زد: دیگر تحمل این زندگی را ندارم،کاش همین الان مرگ به سراغم می آمد ومرا با خود می برد.همین که این حرف از دهانش خارج شد، مرگ به صورت یک اسکلت وحشتناک ظاهر شد و به او گفت: چه می خواهی ای انسان فانی؟شنیدم مرا صدا کردی.
هیزم شکن پیر با صدایی لرزان جواب داد:ببخشیدقربان، ممکن است کمک کنید تا من این دسته هیزم را روی پشتم بگذارم.

گاهی ماازاینکه آرزوهایمان برآورده شوند،سخت پشیمان خواهیم شد پس مواظب باشیم که چه آرزویی می کنیم چون ممکن است بر آورده شود وآن وقت……

تفکر خود را تغییر دهید تا زندگی شما تغییر کند.
وین دایر


دیدگاه ها (۱)

قهوه فروش دوره گرد در قاهره مصر سال 1933 میلادی

محمد علی کلی در حرم امام رضا (ع) در سال ۱۳۷۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط