و دوست خنده کنان می نگریست
و دوست خنده کنان می نگریست
به من و ثانیه های بی تکرار
به من و ابرِ بلندی که در سویِ خیال
میرهانَد تشویشِ خسته یِ این ساعت ها را..
به تکرارِ روزهایی که رفت و برنگشت
به نفس های بی شماری که میروند
و بازنمیگردند ...
به من و نفس هایِ خیالی که گُم شد
به فراسویِ نشیب و گریزهایِ من
به من و مَن تر از هرچه که نامَش هست
به لحظاتِ خوشی که بی او
تاریک و مبهم گذشتند....
و من تبسمی تلخ تر از زهر بر لب
آری
دوستی گاهی جنایتی سهمگین است
به خود
و باور های خود و
هر چه که نامَش عشق است
در روزگاری که انسان همه چیز می گیرد و ذره ای پس نمی دهد
حتی محبتِ آدمی را...
#یاسمن_مهدیپور
به من و ثانیه های بی تکرار
به من و ابرِ بلندی که در سویِ خیال
میرهانَد تشویشِ خسته یِ این ساعت ها را..
به تکرارِ روزهایی که رفت و برنگشت
به نفس های بی شماری که میروند
و بازنمیگردند ...
به من و نفس هایِ خیالی که گُم شد
به فراسویِ نشیب و گریزهایِ من
به من و مَن تر از هرچه که نامَش هست
به لحظاتِ خوشی که بی او
تاریک و مبهم گذشتند....
و من تبسمی تلخ تر از زهر بر لب
آری
دوستی گاهی جنایتی سهمگین است
به خود
و باور های خود و
هر چه که نامَش عشق است
در روزگاری که انسان همه چیز می گیرد و ذره ای پس نمی دهد
حتی محبتِ آدمی را...
#یاسمن_مهدیپور
۳۰۴
۰۷ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.