السلام علیک یاحسین شهید
السلام علیک یاحسین شهید
راوی :کرامات شهدا
منبع :کتاب اسوه های شهادت در اصفهان
در زمان انقلاب من و جمشید همراه هم بودیم وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، با خوشحالی پذیرفتم و او را با رضایت بدرقه کردم تا اینکه خبر شهادت او را آوردند، اشک در چشمانم غلطید، گویی چشمانم تحمل بی او بودن را نداشتند، از آن روز کار همیشه ام بود دلم می سوخت که چرا مثل آن قدیمها من با او نبودم تا با هم شهید شویم، مدتی گذشت.....خیلی دلتنگ او بودم، یک شب عکس او را زیر سرم گذاشتم و در حالیکه گریه می کردم گفتم:دلم می خواهد امشب بخوابم بعد تو بیایی و بگوئی آیا موقع شهید شدن کسی به تو آب داد؟در همین حین چشمانم به خواب فرو رفت و در عالم رؤیا احساس کردم در یک بیابان هستم ناگهان طوفان شد، در میان گرد و غبار هوا دیدم جمشیدبه پهلوی راست افتاده و زانو در بغل کرده و از قلبش خون می چکد، نزدیک تر رفتم و تا سر او را در زانو بگیرم، دیدم یک زن چادر مشکی کنار او ایستاد و دستش را در میان خونهای قلب او کرد و گفت:«السلام علیک یا حسین شهید» سپس دستش را در دهان جمشید برد، من با مشاهده این صحنه دستم را به خونهای پسرم زدم و به قلبم مالیدم، در همین لحظه از خواب بیدار شدم، صورتم خیس بود، از آن روز بیماری قلبی من برطرف شد و من دیگر هیچ گاه برای جمشید گریه نکردم.
راوی : مادرشهید
راوی :کرامات شهدا
منبع :کتاب اسوه های شهادت در اصفهان
در زمان انقلاب من و جمشید همراه هم بودیم وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، با خوشحالی پذیرفتم و او را با رضایت بدرقه کردم تا اینکه خبر شهادت او را آوردند، اشک در چشمانم غلطید، گویی چشمانم تحمل بی او بودن را نداشتند، از آن روز کار همیشه ام بود دلم می سوخت که چرا مثل آن قدیمها من با او نبودم تا با هم شهید شویم، مدتی گذشت.....خیلی دلتنگ او بودم، یک شب عکس او را زیر سرم گذاشتم و در حالیکه گریه می کردم گفتم:دلم می خواهد امشب بخوابم بعد تو بیایی و بگوئی آیا موقع شهید شدن کسی به تو آب داد؟در همین حین چشمانم به خواب فرو رفت و در عالم رؤیا احساس کردم در یک بیابان هستم ناگهان طوفان شد، در میان گرد و غبار هوا دیدم جمشیدبه پهلوی راست افتاده و زانو در بغل کرده و از قلبش خون می چکد، نزدیک تر رفتم و تا سر او را در زانو بگیرم، دیدم یک زن چادر مشکی کنار او ایستاد و دستش را در میان خونهای قلب او کرد و گفت:«السلام علیک یا حسین شهید» سپس دستش را در دهان جمشید برد، من با مشاهده این صحنه دستم را به خونهای پسرم زدم و به قلبم مالیدم، در همین لحظه از خواب بیدار شدم، صورتم خیس بود، از آن روز بیماری قلبی من برطرف شد و من دیگر هیچ گاه برای جمشید گریه نکردم.
راوی : مادرشهید
- ۸۲۷
- ۲۱ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط