کپشن رو بخونید لطفا...
کپشن رو بخونید لطفا...
تو محل بهش میگفتیم چوپان دروغگو...
چوپان نبود ولی تا دلتون بخواد دروغگو بود،میرفت امام زاده صالح و میگفت رفتیم شمال... بعد از دریا میگفت،از آب تنی کردن،از پیچهای جاده و داد و زدن تو تونل...وقتی همه تو محل دوچرخه بازی میکردیم به دیوار تکیه میداد و میگفت منم دوچرخه دارم ولی فقط تو حیاط بازی میکنم.وقتی میگفتیم بیار بیرون میگفت نه نمیشه.حتی وقتی یه بار دوچرخهم رو بهش دادم تا سوارشه همون لحظه افتاد.اینجوری معلوم شد که بازم دروغ گفته.تو امتحانهای مدرسه ده میگرفت میگفت هیجده شدم.نتایج کنکور که اومد گفت پزشکی سراسری قبول شدم ولی چون از خون میترسم نرفتم!برای همین رفت سربازی خیلی سال بود که ما به دروغ گفتناش عادت کرده بودیم برای همین حرفاش رو جدی نمیگرفتیم.یه مدت ازش بیخبر بودم تا اینکه یه روز وقتی از در دانشگاه اومدم بیرون دیدمش... گفتم تو کجا اینجا کجا؟؟گفت یکی که خیلی دوسش دارم اینجا درس میخونه.گفتم اون چی؟اونم میخوادت؟گفت آره بابا خیلی...ولی اینم یه دروغ دیگه بود.چون اون دختر از کنارش رد شد و حتی بهش نگاه هم نکرد.
از اون روز زمان زیادی گذشته و حالا حس میکنم بعضی از حرفا واقعا دروغ نیستن.چون هر آدمی یه دنیا تو ذهنش داره که اتفاقاتش دقیقا همونی هست که دلش میخواد.یه دنیا فقط مخصوص خودش...اونم حتما یه دنیا برای خودش داشته.یه دنیای قشنگ که تو کودکی شمال رفته و دوچرخه سواری کرده...پزشک بوده و با کسی که خیلی دوست داشته زندگی میکرده...شاید اون هیچوقت دروغگو نبوده...فقط تو دنیای اشتباهی زندگی میکرده...
تو محل بهش میگفتیم چوپان دروغگو...
چوپان نبود ولی تا دلتون بخواد دروغگو بود،میرفت امام زاده صالح و میگفت رفتیم شمال... بعد از دریا میگفت،از آب تنی کردن،از پیچهای جاده و داد و زدن تو تونل...وقتی همه تو محل دوچرخه بازی میکردیم به دیوار تکیه میداد و میگفت منم دوچرخه دارم ولی فقط تو حیاط بازی میکنم.وقتی میگفتیم بیار بیرون میگفت نه نمیشه.حتی وقتی یه بار دوچرخهم رو بهش دادم تا سوارشه همون لحظه افتاد.اینجوری معلوم شد که بازم دروغ گفته.تو امتحانهای مدرسه ده میگرفت میگفت هیجده شدم.نتایج کنکور که اومد گفت پزشکی سراسری قبول شدم ولی چون از خون میترسم نرفتم!برای همین رفت سربازی خیلی سال بود که ما به دروغ گفتناش عادت کرده بودیم برای همین حرفاش رو جدی نمیگرفتیم.یه مدت ازش بیخبر بودم تا اینکه یه روز وقتی از در دانشگاه اومدم بیرون دیدمش... گفتم تو کجا اینجا کجا؟؟گفت یکی که خیلی دوسش دارم اینجا درس میخونه.گفتم اون چی؟اونم میخوادت؟گفت آره بابا خیلی...ولی اینم یه دروغ دیگه بود.چون اون دختر از کنارش رد شد و حتی بهش نگاه هم نکرد.
از اون روز زمان زیادی گذشته و حالا حس میکنم بعضی از حرفا واقعا دروغ نیستن.چون هر آدمی یه دنیا تو ذهنش داره که اتفاقاتش دقیقا همونی هست که دلش میخواد.یه دنیا فقط مخصوص خودش...اونم حتما یه دنیا برای خودش داشته.یه دنیای قشنگ که تو کودکی شمال رفته و دوچرخه سواری کرده...پزشک بوده و با کسی که خیلی دوست داشته زندگی میکرده...شاید اون هیچوقت دروغگو نبوده...فقط تو دنیای اشتباهی زندگی میکرده...
۴.۳k
۲۰ مرداد ۱۴۰۰