داستان امشب...
#داستان_امشب...
در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم غذا میخورد.
به او گفتند: ای پیر مرد مگر روزه نیستی؟
پیرمرد گفت: چرا روزهام، فقط آب و غذا میخورم!
جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟
پیرمرد گفت: بلی،
دروغ نمیگویم،
به کسی بد نگاه نمیکنم،
کسی را مسخره نمیکنم،
با کسی با دشنام سخن نمیگویم،
کسی را آزرده نمیکنم،
چشم به مال کسی ندارم و...
ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم
بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟
یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود،
به آرامی گفت:
خیر. ما فقط غذا نمیخوریم...!
#شبتون_بخیر
در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم غذا میخورد.
به او گفتند: ای پیر مرد مگر روزه نیستی؟
پیرمرد گفت: چرا روزهام، فقط آب و غذا میخورم!
جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟
پیرمرد گفت: بلی،
دروغ نمیگویم،
به کسی بد نگاه نمیکنم،
کسی را مسخره نمیکنم،
با کسی با دشنام سخن نمیگویم،
کسی را آزرده نمیکنم،
چشم به مال کسی ندارم و...
ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم
بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟
یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود،
به آرامی گفت:
خیر. ما فقط غذا نمیخوریم...!
#شبتون_بخیر
۱.۵k
۲۵ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.