در درونم پسری جوان،هرشب عاشقت می شود، برایش قصه میگویم... خوابش میبرد تو ازکنارما،هرشب میگذری لبخندمیزنی... نگاه میکنی پتو را روی ما صاف میکنی... و دورمیشوی... یک شب،من و کودکی ام تمام درهای خانه را،روی تو خواهیم بست؛ ودیگرنمیتوانی بروی...
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.