در درونمپسری جوان،هرشبعاشقت می شود،برایش قصه میگویم...خوابش میبردتو ازکنارما،هرشب میگذریلبخندمیزنی...نگاه میکنیپتو را روی ما صاف میکنی...و دورمیشوی...یک شب،من و کودکی ام تمام درهای خانه را،روی تو خواهیم بست؛ودیگرنمیتوانی بروی...