|•مارال|
|•مارال|
پشت پنجره ی اتاقم شده بوددادگاه حل اختلاف
نزدیک ظهر که میشد، میومد تو پیاده رو کنار پنجره اتاقم مینشست لبه ی جوی شروع میکرد با تلفنش حرف زدن، بعضی وقتا هم راه میرفت، مثلا ده قدم جلو میرفت،دوباره برمیگشت،اینو از کم و زیاد شدن صداش میفهمیدم.
همیشه از صداش فکر میکردم که باید یه اقای چاق حدود ٣٠ساله با موهای کوتاه وصورت پراز ریشو سیبیل، باشه که موهاشو یه طرف شونه کرده و تنها دغدغه اش مارالِ، مارال همون مخاطبیه که هر روز پشت تلفن باهاش کلی صحبت میکرد، لحن صحبتش طوری بود که انگاری دعواشون شده بود، اولین بار که اومد تو کوچه پشت پنجره اتاقم وایستاد شروع کرد به صحبت کردن، در مورد برگشتن حرف میزد، میگفت مارال همین الان برمیگردی خونه، میگفت مادرت حق نداره تو زندگی ما دخالت کنه، خیلی چیزا میگفت، عصبانی بود، دوست نداشتم صداشو بشنوم، اما نمیشد صداش کاملا تو اتاقم میپیچید، هر روز کارش شده بود بیاد کنار پنجره اتاقم وبا معشوقه اش بگو مگو کنه، اینبار میگفت من تو رو دوست دارم طلاقت نمیدم...
یه بار اینقدر عصبانی شده بود که فقط داد میزد، یه لحظه خواستم ،پنجره ی اتاقمو باز کنم ببینم این کیه که اصلا همش میاد اینجا حرف میزنه،اما پشیمون شدم.
بعد از اون دادو بیدادی که اونروز پشت تلفن کرد،دیگه خبری ازش نشد، دیگه صدایی از تو کوچه مبنی بر تماس تلفنی مردی با مارال نبود، گذشت و بعد از مدتی دوباره صدای اشنای اون مرد به گوشم خورد، ایندفعه مهربون تر شده بود، دیگه عصبانی نبود، سعی میکرد طرف رو متقاعد کنه که ادم خوبیه، از اخلاقش میگفت از روحیاتش که من اینجور ادمی ام ، من اینطوری ام من فلانم و... ایندفعه نمیگفت مارال،ایندفعه نمیگفت برگرد خونه، ایندفعه حرفی از طلاق نبود، اینبار فقط از شروع یه حس میگفت... من هیچوقت پنجره ی اتاقمو باز نکردم که ببینم این مردی که مارال رو دوست داشت اما بعد از یه مدت، از شروع یه حس، از یه ادم جدید حرف میزد چه شکلی بود...
#آزاده_فتاحی
پشت پنجره ی اتاقم شده بوددادگاه حل اختلاف
نزدیک ظهر که میشد، میومد تو پیاده رو کنار پنجره اتاقم مینشست لبه ی جوی شروع میکرد با تلفنش حرف زدن، بعضی وقتا هم راه میرفت، مثلا ده قدم جلو میرفت،دوباره برمیگشت،اینو از کم و زیاد شدن صداش میفهمیدم.
همیشه از صداش فکر میکردم که باید یه اقای چاق حدود ٣٠ساله با موهای کوتاه وصورت پراز ریشو سیبیل، باشه که موهاشو یه طرف شونه کرده و تنها دغدغه اش مارالِ، مارال همون مخاطبیه که هر روز پشت تلفن باهاش کلی صحبت میکرد، لحن صحبتش طوری بود که انگاری دعواشون شده بود، اولین بار که اومد تو کوچه پشت پنجره اتاقم وایستاد شروع کرد به صحبت کردن، در مورد برگشتن حرف میزد، میگفت مارال همین الان برمیگردی خونه، میگفت مادرت حق نداره تو زندگی ما دخالت کنه، خیلی چیزا میگفت، عصبانی بود، دوست نداشتم صداشو بشنوم، اما نمیشد صداش کاملا تو اتاقم میپیچید، هر روز کارش شده بود بیاد کنار پنجره اتاقم وبا معشوقه اش بگو مگو کنه، اینبار میگفت من تو رو دوست دارم طلاقت نمیدم...
یه بار اینقدر عصبانی شده بود که فقط داد میزد، یه لحظه خواستم ،پنجره ی اتاقمو باز کنم ببینم این کیه که اصلا همش میاد اینجا حرف میزنه،اما پشیمون شدم.
بعد از اون دادو بیدادی که اونروز پشت تلفن کرد،دیگه خبری ازش نشد، دیگه صدایی از تو کوچه مبنی بر تماس تلفنی مردی با مارال نبود، گذشت و بعد از مدتی دوباره صدای اشنای اون مرد به گوشم خورد، ایندفعه مهربون تر شده بود، دیگه عصبانی نبود، سعی میکرد طرف رو متقاعد کنه که ادم خوبیه، از اخلاقش میگفت از روحیاتش که من اینجور ادمی ام ، من اینطوری ام من فلانم و... ایندفعه نمیگفت مارال،ایندفعه نمیگفت برگرد خونه، ایندفعه حرفی از طلاق نبود، اینبار فقط از شروع یه حس میگفت... من هیچوقت پنجره ی اتاقمو باز نکردم که ببینم این مردی که مارال رو دوست داشت اما بعد از یه مدت، از شروع یه حس، از یه ادم جدید حرف میزد چه شکلی بود...
#آزاده_فتاحی
۶.۵k
۱۷ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.