این روزها بدجور هوای یک جای دنج به سرم زده

این روزها بدجور هوایِ یک جایِ دنج به سرم زده .
جایی شبیهِ خانه ی مادربزرگ که صبحش بویِ سادگیِ قاجار می دهد و شب ، بساطِ آوازِ جیرجیرک ها میانِ حیاطش پهن است .
می شود کنارِ حوض نشست و با عطرِ گل هایِ گلدانِ لب پریده ی شمعدانی اش مست شد ،
می شود رویِ تخت چوبیِ کهنه اش لم داد و با صدایِ قارقارِ خش دار و جانانه ی کلاغِ بی پروایِ روی درخت ، عشق کرد .
می شود ساعت ها نشست و زندگیِ مورچه هایِ سرخوشِ تویِ باغچه را تماشا کرد ،
می شود کودکانه شاد بود ،
می شود نفس کشید !
من برایِ دلخوشی ام نه ثروت می خواهم ، نه عشق ...
من با همین چیزهای ساده خوشبختم !
دیدگاه ها (۳)

یه روز پدر بزرگم قفل کمدش رو باز کرد و یه پیپ قدیمی رو نشونم...

ای تو که از هر اُفق بی کرانیدر چشمانِ عمیقتخود را می جویم تو...

دیگه "در دسترس" بودنت مهم نیست چون دیگه نه "مشترک" هستی و نه...

#ماروزی هزار بار میمیریم...تو آتیش اگه نسوزیم،دریا غرقمون می...

سه پارتی تهیونگ ( در آغوش تو ) پارت یک

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط