بزرگ بهایی ها آن روز فرار کرد اما مهدی دو باره و سه با

🍁بزرگ‌ بهایی ها آن روز فرار کرد، اما مهدی دو باره و سه باره آمد و کارش را دو سه جلسه دیگر ادامه داد.
بد شده بود برایشان؛ یک جوان بیست و یکی دو‌ساله، یک فرقه چند ساله را داشت ویران می کرد.
کسی رو فرستادن سراغش با وعده های پول و بستن دهان؛ مهدی اهل هوس نبود.قوی بود و با اراده....

🍁 بار دوم کسی را فرستادند کنارش با لذت شهوت و....... مهدی به خودش وعده داده بود که گاهی پایی روی خواهش ها و چرب و لذیذها بگذارد و بگذرد.
برایش کوچک هایِ دنیایِ پست، دیگر این قدر جلوه نداشت که بخواهد مقابل خدای یکتا و مهربان و عظیم بایستد. مهدی خلقتش را، زندگیش را از خدا می‌دانست و بازگشتش را به سوی خدا!

🍁بهایی ها مأیوس شدند، تهدیدش کردند به مرگ.....مهدی به این تهدید خندیده بود؛ ما را از سر بریده می ترسانی؟
حالا جوان ها به اضافه جوان های دیگر و بقیه ای که می خواستند جذب بهائیت شوند، جذب مهدی شده بودند.

🍁مهدی جوانی که یک موتور ساده داشت، یک خط خوب، یک چهره گشاده، یک ذهن خلاق، یک دل مهربان، یک دست پر بخشش......یک ها را که با هم جمع می کردی، دلت میخواست پشت همون موتور بشینی و همراهش بروی تا هرجا؛ اما پشت احمق ها و دشمن ها را بشکنی!

#عشق_ودیگر_هیچ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🍁مادر اسپند را دور سرم می چرخاند.سلما هم‌‌ کیف را می دهد دست...

🦋«سال های بنفش» رمانی است که رویدادهای سیاسی قبل و بعد از ان...

🍁چشمات میگه ته خلافِت هارت و پورته. والّا آدمِ این بساطها نی...

🍁خدا گاهی کارهایی می کند که از عقل آدمی زاد دور است. شما شای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط