رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:51
#متین
زنگ زدم رضا
(,مکالمه متین و رضا)
رضا:سلام خوبی
متین:مرسی میگم رضا کجایی
رضا:پانیذ رو آوردم بیرون حال و هواش عوض شه
متین:حالش خوبه؟
رضا:نه حالش خیلی بده فقط داره گریه می کنه
متین:حق داره منم سر رفتن مهشاد خیلی گریه کردم(بچه ها متین با مهشاد خواهر و برادر هستن)زنگ زدم اگر حالش خوبه ماهم باهاتون بیایم ارسلان هم نگرانش بود که میگی حالش بده دیگه
رضا:شرمنده خودمون شب میایم به ارسلانم بگو نگران نباشه
متین:اوک بای
رضا:بای
متین:,قطع کردم و به بچه ها گفتم که پانلئو نمیان چون دلم برا مهشاد تنگ شده بود زنگ زدم و اینا و حالشو پرسیدم و رفتم آماده شم بریم بیرون
#دیانا
رفتم سر کمدم و یه شلوار آبی فیت و یه تاپ سفید و یه مانتو ابی نازک روش و یه دستمال سر سفید و چون ارسلان کفش جردن دوست داشت کفش سفید و تیک آبی جردن پوشیدم
و رفتیم سوار ماشین شدیم و منو نیکا داشتیم پچ پچ می کردیم که نگاه ساعت کردم ساعت ۹:۴۵ دقیقه بود رفتیم یه رستوران ک غذا سفارش دادیم و من رفتم سمت دستشویی که دوباره امیر رو دیدم
امیر:الان برا ارسلان تیپ میزنی؟گفتم همه جا حواسم بهت هست
دیانا:آقا امیر از اینجا برید لطفا
امیر:آقا امیر؟منو تو بچه داریم عشقم
دیانا:مگه من خواستم که تو با من چیز کنی؟
امیر:به هر حال خواستم بگم اگر بچه رو سفت کنی ارسلان رو می کشم
دیانا:امیر از اینجا گمشووو
امیر:باش بابا و از اونجا رفتم بیرون
دیانا:همونجا داشتم گریه می کردم که نیکا اومد
نیکا:چی شد باز دیانا؟
دیانا:امیر دوباره اومد و..............این رو گفت نیکا حتی اگر من می خواستم بچه رو سقت کنم الان دیگه اصلا نمی تونم
نیکا:فدات بشم من آخه بیا صورتت رو بشور ارسلان نبینه عشقم
دیانا:اوک و بعد از چند دقیقه دیدم گوشیم زنگ می خوره و مامانم بود که با چیزی که شنیدم...
حمایتتتت
برا پارت بعد
کامنت:۵
لایک:۱۰
part:51
#متین
زنگ زدم رضا
(,مکالمه متین و رضا)
رضا:سلام خوبی
متین:مرسی میگم رضا کجایی
رضا:پانیذ رو آوردم بیرون حال و هواش عوض شه
متین:حالش خوبه؟
رضا:نه حالش خیلی بده فقط داره گریه می کنه
متین:حق داره منم سر رفتن مهشاد خیلی گریه کردم(بچه ها متین با مهشاد خواهر و برادر هستن)زنگ زدم اگر حالش خوبه ماهم باهاتون بیایم ارسلان هم نگرانش بود که میگی حالش بده دیگه
رضا:شرمنده خودمون شب میایم به ارسلانم بگو نگران نباشه
متین:اوک بای
رضا:بای
متین:,قطع کردم و به بچه ها گفتم که پانلئو نمیان چون دلم برا مهشاد تنگ شده بود زنگ زدم و اینا و حالشو پرسیدم و رفتم آماده شم بریم بیرون
#دیانا
رفتم سر کمدم و یه شلوار آبی فیت و یه تاپ سفید و یه مانتو ابی نازک روش و یه دستمال سر سفید و چون ارسلان کفش جردن دوست داشت کفش سفید و تیک آبی جردن پوشیدم
و رفتیم سوار ماشین شدیم و منو نیکا داشتیم پچ پچ می کردیم که نگاه ساعت کردم ساعت ۹:۴۵ دقیقه بود رفتیم یه رستوران ک غذا سفارش دادیم و من رفتم سمت دستشویی که دوباره امیر رو دیدم
امیر:الان برا ارسلان تیپ میزنی؟گفتم همه جا حواسم بهت هست
دیانا:آقا امیر از اینجا برید لطفا
امیر:آقا امیر؟منو تو بچه داریم عشقم
دیانا:مگه من خواستم که تو با من چیز کنی؟
امیر:به هر حال خواستم بگم اگر بچه رو سفت کنی ارسلان رو می کشم
دیانا:امیر از اینجا گمشووو
امیر:باش بابا و از اونجا رفتم بیرون
دیانا:همونجا داشتم گریه می کردم که نیکا اومد
نیکا:چی شد باز دیانا؟
دیانا:امیر دوباره اومد و..............این رو گفت نیکا حتی اگر من می خواستم بچه رو سقت کنم الان دیگه اصلا نمی تونم
نیکا:فدات بشم من آخه بیا صورتت رو بشور ارسلان نبینه عشقم
دیانا:اوک و بعد از چند دقیقه دیدم گوشیم زنگ می خوره و مامانم بود که با چیزی که شنیدم...
حمایتتتت
برا پارت بعد
کامنت:۵
لایک:۱۰
۶.۴k
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.