هزار یک شب

.هزار یک شب
شب 26
شایان مصری

شهرزاد: ای ملک من وهمسر شهرزاد خوشبخت .حاکیت امشب شایان مصری
در مصر تاجر جواهر خوشنام خوش به کردار بودی.به نام یونس
که به پرندگان علاقه زیاد داشت وپرندگان زخمی رانگهداری میکرد واز یتمیان مراقبت میکرد
.
یونس پسر جوان زیبا ی داشت به نام شایان
در روز های پیری یونس به شایان گفت :پسرم دنیا دختر هارون تاجر همسر شایسته برای تواست ،نظرت چیست ؟
شایان:پدر دل من در گرو شراره خریدار که وقتی که شما در حجره نیستید به دیدن من وخرید میاید
قرار براین شد که فردا یونس وشایان به حجره روند ومنتظر شراره شوند .اما شرا ه تا نزدیکی حجره امد وتا یونس رادید مسیر خود را تغییر داد. این باعث یونس شد .
وگفت پسرم فردا من در پستو پنهان میشوم تا این شراره تورا زیر نظر بگیرم .
فردا یونس در پستو بود
شراره خرامان وارد حجره شود وطلب سنگ وجواهر کرد وبه آن نگاه میکرد .
شایان مبهوت وخیره به شراره انقدر گیج که نزدیک بود جواهرات از دستش روی زمین بیفتد .یک هفته گذشت وهرروز شراره به حجره میامد تا اتش به جان دل عاشق شایان بیاندزد بدون اینکه خرید کند.ودر روز آخر گفت قصد سفردارد .
شایان پریشان افسرده بود .یونس گفت"پسرم با اینکه این دختر مورد پسند من نیست اما به خواستگار ی اومیروم
حال بگو درکدام محله زندگی مبکند از چه خانواده است .
اما شایان جیزی نمیدانست حتی نمیدانست به کجا وکی شراره میخواهد سفر کند .
یونس مردانی را مامور کرد که به دنبال شراره بگردند.امادریغ
شایان عاشق کارش ازدوری شراره به بیماری وبستر کشید تااینکه زن فرتوت به درخانه یونس آمد وگفت آمد تا فال جوان خانه را بگیرد
وپیرزن گفت ای شایان شراره توخواستگارش پادشاه حبشه هم است دختر تاجر سودانی است که در بیرون شهر در فلان جا ساکن است
پدر وپسر به دنبال نشانی زن فالگیر رفتند .به دهکده که خانه ویران داشت رسیدن وکه عمارت با شکوه معلوم بود
به طرف عمارت رفتن .وپاپیری بدهیبت روبرو شدن که خود راپدر شراره معرفی کرد .وشرطش رابرای قبولی ازدواج دخترش 2گونی سکه طلا خواست
وشرط پذیرفت شد .
وهفته بعد شایان ویونس با دوگونی سکه زر به عمارت شراره رفتند .
وسفره عقد راپهن کرد ولی قبل از اینکه شراره بله را بگوید .کبوترانی آمدن وسفره راخراب کردن .وباردیگر سفره عقد راچیدن .ولی پدر شراره گفت این پرندگان لابد از طایفه جنیان هستند وپس پنجره را ببنید تا دوباره مزاحم نشوند .
وقتی عاقد خطبه رامیخواند دوباره کبوتران آمدن وخود را به پنجره میزدن .
یونس آن کبوتران را میشناخت .ان کبوتران که خود ازان نگهداری میکرد ان کبوتران بودن ....
شراره بله راگفت.که شایان ویونس خود را بیابان بی اب علف دیدن .عمارت وسکه ها زر ناپدید شده بودن .
وآن دو غرق درحیرت.شراره روکرد به یونس.گفت چیزی شده پدر جان آیا تعجب کردی که پسر شایستان دختری از طایفه جنیان به همسری انتخاب کرد
دراینجا پادشاه انتقام جو باردیگر به خواب رفت
پایان شب 27
دیدگاه ها (۳۳)

هرکس تونست این ترجمه کن 100 لایک میشه ..

رفتم جلو مدرسه دخترونه واسه دختر بازی، یه عده دختر وایساده ب...

.همه اونا میگن زشتم! هـــمه ...آینه هارو میگم! ولی اونا نمی...

.

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط