ان الله بصیر بالعباد...
ان الله بصیر بالعباد...
تو خندیدی و حجاب و فلسفه اش را بر گوسفندان پسندیدی
خندیدی و باواژه های شاعرانه و منطق کودکانه کوشیدی حکم مسلم خدای مدبر عالمیان را به باد سخره و نسیان بسپاری و دریغ...
...که آنچه از میان خواهد رفت عمر و جوانی توست که خیمه در سایه ی فریب شیطان زد
و عاقبت عمود خیمه ات را صاحب همان حکمی که تیربار تهمتش کردی خواهد کشید...
تو را از تجسم اعتقاد و عملت نمی ترسانم
از آتش زبانه کشیده بر سرکشان و شادی کنندگان و جارچیان به نافرمانی حق بیم نمیدهم
که گویا با همین استدلالهای کودک پسند، خود را از قید آن نیز رهانیده ای
تو را ای پنبه در گوش هوش فروکرده!
به کمترین درک روابط بشری میخوانم:
واقعیت، مستور ماندن گنجیست که تنها برای کاشف آن باید رخ نماید
نه این که هر از راه رسیده ای دزد درخشندگی اش شود
کتابی که شایسته است اوراق اسرارش را تنها به طالبی بسپارد که بهای آن را پرداخته باشد!
گران بودن به موی پریشان کردن و گریبان گشودن نیست!
ماهیت تو تن تو نیست ای خدا از خویش در تو دمیده!
تو آنی که آسمانها برای راه دادنش آغوش جان گشوده اند!
گنجت به چه میفروشی ؟
به دزدان !؟
شیرینی در معرکه ی مگسان رها کرده ای و می پنداری چشمها همه پاکند
دست ها همه کوتاهند
دلها همه بی آلایشند...؟؟؟
اکنون بدان که برگزیدگان خدا هم چشم فروهشته داشتند که گر همان دیده ی پاک، منزلگاه ظلمت هوس میشد، چگونه نظر به نور وجه الله توانستند کرد...
کلاه منطقت قاضی!
میشود بمب شیمیایی زد و گفت نفس نکشید؟
فکر میکنی چند نفر از معرکه جان بدر برند...
آیا میدان جنگ رنگهای تو قربانی نخواهد گرفت...؟
هیچ آمار فروپاشیدنهای به واسطه ی بی قیدی، به خویشت فرو برده است؟؟؟
شاید هنوز هم در دل به فکر پوسیده ی من میخندی!
آری ای بنده خدا
بقای ایمانها وجدانها و فضیلتها در گرو همان اعمالیست که با همین پنج حس انجام میدهیم!
برای عقل سلیم و نه کودکی سرخوش میان وهم،
آیا مطلب عجیبیست بیماری قلب از مدخل چشم...
ز دست دیده و دل هردو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد...
گفتی چه بپوشم و چه نپوشم دلهای آلوده در کمینند،چشم ناپاک چادر را هم می کاود
آری...
آبشخور ناپاک، تمام جامعه را مسموم میکند...
تو جلوه گری میکنی
او می بیند و خیال خام میکند
و ذهن ناپاکش از حریم چادر هم نمیگذرد...
هرچند انکه زره بر تن کرد در میدان تیر، راهش به عافیت محتمل تر است
بر این بنا،
تو در برابر آن بانوی متین که دستخوش متلک جاهلان نااهل میشود هم مسوولی!
باور داشتن یا نداشتن من و تو از بار حقیقت نمی کاهد...
بازگرد پیش از آنکه فرشتگان عذاب خطابت کنند:
ذُقْ إِنَّکَ أَنتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ...
بچش ! که تو هم آن مقتدر بزرگواری...
تو خندیدی و حجاب و فلسفه اش را بر گوسفندان پسندیدی
خندیدی و باواژه های شاعرانه و منطق کودکانه کوشیدی حکم مسلم خدای مدبر عالمیان را به باد سخره و نسیان بسپاری و دریغ...
...که آنچه از میان خواهد رفت عمر و جوانی توست که خیمه در سایه ی فریب شیطان زد
و عاقبت عمود خیمه ات را صاحب همان حکمی که تیربار تهمتش کردی خواهد کشید...
تو را از تجسم اعتقاد و عملت نمی ترسانم
از آتش زبانه کشیده بر سرکشان و شادی کنندگان و جارچیان به نافرمانی حق بیم نمیدهم
که گویا با همین استدلالهای کودک پسند، خود را از قید آن نیز رهانیده ای
تو را ای پنبه در گوش هوش فروکرده!
به کمترین درک روابط بشری میخوانم:
واقعیت، مستور ماندن گنجیست که تنها برای کاشف آن باید رخ نماید
نه این که هر از راه رسیده ای دزد درخشندگی اش شود
کتابی که شایسته است اوراق اسرارش را تنها به طالبی بسپارد که بهای آن را پرداخته باشد!
گران بودن به موی پریشان کردن و گریبان گشودن نیست!
ماهیت تو تن تو نیست ای خدا از خویش در تو دمیده!
تو آنی که آسمانها برای راه دادنش آغوش جان گشوده اند!
گنجت به چه میفروشی ؟
به دزدان !؟
شیرینی در معرکه ی مگسان رها کرده ای و می پنداری چشمها همه پاکند
دست ها همه کوتاهند
دلها همه بی آلایشند...؟؟؟
اکنون بدان که برگزیدگان خدا هم چشم فروهشته داشتند که گر همان دیده ی پاک، منزلگاه ظلمت هوس میشد، چگونه نظر به نور وجه الله توانستند کرد...
کلاه منطقت قاضی!
میشود بمب شیمیایی زد و گفت نفس نکشید؟
فکر میکنی چند نفر از معرکه جان بدر برند...
آیا میدان جنگ رنگهای تو قربانی نخواهد گرفت...؟
هیچ آمار فروپاشیدنهای به واسطه ی بی قیدی، به خویشت فرو برده است؟؟؟
شاید هنوز هم در دل به فکر پوسیده ی من میخندی!
آری ای بنده خدا
بقای ایمانها وجدانها و فضیلتها در گرو همان اعمالیست که با همین پنج حس انجام میدهیم!
برای عقل سلیم و نه کودکی سرخوش میان وهم،
آیا مطلب عجیبیست بیماری قلب از مدخل چشم...
ز دست دیده و دل هردو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد...
گفتی چه بپوشم و چه نپوشم دلهای آلوده در کمینند،چشم ناپاک چادر را هم می کاود
آری...
آبشخور ناپاک، تمام جامعه را مسموم میکند...
تو جلوه گری میکنی
او می بیند و خیال خام میکند
و ذهن ناپاکش از حریم چادر هم نمیگذرد...
هرچند انکه زره بر تن کرد در میدان تیر، راهش به عافیت محتمل تر است
بر این بنا،
تو در برابر آن بانوی متین که دستخوش متلک جاهلان نااهل میشود هم مسوولی!
باور داشتن یا نداشتن من و تو از بار حقیقت نمی کاهد...
بازگرد پیش از آنکه فرشتگان عذاب خطابت کنند:
ذُقْ إِنَّکَ أَنتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ...
بچش ! که تو هم آن مقتدر بزرگواری...
۳.۳k
۱۸ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.