سناریو سوکوکو:هیولای زیبا
دازای و چویا با لباس هایی شیک و برازنده و کاملا آراسته با عطر هایی گران قیمت و خوش بو در کالسکه انتظار آمدن ورلاین شوالیه محافظ جدید را میکشیدند
که ناگهان صدای قدم های محکم و استوار او در گوش هایشان پیچید ، بله چه کسی میتوانست تصور کند پسری با ۲۳ سال سن انقدر با شکوه راه برود؟ هرچه نباشد وجود او از نور خالص بود ، نوری که...به زودی وجود خود را به زیبایی و فریب سایه های تاریکی میباخت و قسم وفاداری به آن را میخورد اما اکنون مانند گل رز زیبایی به رنگ نوره خورشید میدرخشید و شوکوفه های کوچک و ظریفه تازه شکفته درختان را به تمسخر میگرفت ، چه چیزی میتوان زیبا تر از مخلوق مورد علاقه خداوند یافت؟ هیچ چیز...بجز نیمه تاریک همان محبوبه
...
پس از رسیدن به قصری که به ظاهر آروم بود از کالسکه پیاده شدند سه نفر با گذشته هایی عجیب ، آینده ای نامعلوم ، آگاهی بیش از حد ، حالا احساس میکردند تاجر هایی خبره و ماهر هستند که قرار است معامله ای سودمند را انجام دهند یا مانند بازیگر های عالی رطبه تئاتر سر تا سر صحنه زندگی را بازی دهند و به آن خاکستر های بی جان رنگ ببخشند ، حس میکردند اعتماد بنفس و غرور مانند جادو از ناکجا پیدا شده و در استخوان هایشان ، موهای مرتب شان ، و زیر پوستشان میغلتد و به جوش می آید این به اصتلاح جادو داشت در تک تک سلول های بدنشون رشد میکرد و بزرگ میشد و از آنها سنگی قوی میساخت
غروب خورشید بر آسمان قصر حکم فرما شد
سنگ های قهوه ای روی زمین مستقر شدند
و گندوم زاری شروع به سبز شدن کرد و مرز میان غروب و زمین را مشخص کرد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ~★
خووووب بالاخرهههههه اصن کسی از اینکه چه اتفاق هایی افتاد و اینا چیزی یادشه؟😐
راستی یه نکته ای توی سناریو هست که اگه کسی بفهمه به درخواستش یه تک پارتی یا دو پارتی مینویسم
که ناگهان صدای قدم های محکم و استوار او در گوش هایشان پیچید ، بله چه کسی میتوانست تصور کند پسری با ۲۳ سال سن انقدر با شکوه راه برود؟ هرچه نباشد وجود او از نور خالص بود ، نوری که...به زودی وجود خود را به زیبایی و فریب سایه های تاریکی میباخت و قسم وفاداری به آن را میخورد اما اکنون مانند گل رز زیبایی به رنگ نوره خورشید میدرخشید و شوکوفه های کوچک و ظریفه تازه شکفته درختان را به تمسخر میگرفت ، چه چیزی میتوان زیبا تر از مخلوق مورد علاقه خداوند یافت؟ هیچ چیز...بجز نیمه تاریک همان محبوبه
...
پس از رسیدن به قصری که به ظاهر آروم بود از کالسکه پیاده شدند سه نفر با گذشته هایی عجیب ، آینده ای نامعلوم ، آگاهی بیش از حد ، حالا احساس میکردند تاجر هایی خبره و ماهر هستند که قرار است معامله ای سودمند را انجام دهند یا مانند بازیگر های عالی رطبه تئاتر سر تا سر صحنه زندگی را بازی دهند و به آن خاکستر های بی جان رنگ ببخشند ، حس میکردند اعتماد بنفس و غرور مانند جادو از ناکجا پیدا شده و در استخوان هایشان ، موهای مرتب شان ، و زیر پوستشان میغلتد و به جوش می آید این به اصتلاح جادو داشت در تک تک سلول های بدنشون رشد میکرد و بزرگ میشد و از آنها سنگی قوی میساخت
غروب خورشید بر آسمان قصر حکم فرما شد
سنگ های قهوه ای روی زمین مستقر شدند
و گندوم زاری شروع به سبز شدن کرد و مرز میان غروب و زمین را مشخص کرد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ~★
خووووب بالاخرهههههه اصن کسی از اینکه چه اتفاق هایی افتاد و اینا چیزی یادشه؟😐
راستی یه نکته ای توی سناریو هست که اگه کسی بفهمه به درخواستش یه تک پارتی یا دو پارتی مینویسم
- ۴.۸k
- ۰۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط